چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Wednesday, May 26, 2004

37.زنگوله
مدتي بعد، به iDEATH رفتم كه روي آن زنگوله كار كنم. دستم به كار نمي‌رفت. آخرش هم يك صندلي گذاشتم، نشستم جلويش و به‌ش زل زدم.
قلم توي دستم آويزان بود. داشت مي‌افتاد. گذاشتمش روي ميز و پارچه‌اي، چيزي، انداختم رويش.
سروكله‌ي فرد پيدا شد. مرا ديد كه آن طور نشسته‌ام و به زنگوله خيره شده‌ام. بي كه چيزي بگويد رفت. يك ذره هم شبيه زنگوله نشده بود.
بالاخره مارگريت آمد و نجاتم داد. پيراهن آبي پوشيده بود و موهايش را با روبان بسته بود. سبدي دستش بود. چيزهايي را كه از Forgotten Works پيدا مي‌كرد، مي‌ريخت آن تو.
پرسيد «اوضاع چه‌طوره؟»
گفتم «تمام شد.»
گفت «به نظر نمي‌آيد تمام شده باشد.»
گفتم «تمام شد.»



[Powered by Blogger]