چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Wednesday, May 26, 2004

37.زنگوله
مدتي بعد، به iDEATH رفتم كه روي آن زنگوله كار كنم. دستم به كار نمي‌رفت. آخرش هم يك صندلي گذاشتم، نشستم جلويش و به‌ش زل زدم.
قلم توي دستم آويزان بود. داشت مي‌افتاد. گذاشتمش روي ميز و پارچه‌اي، چيزي، انداختم رويش.
سروكله‌ي فرد پيدا شد. مرا ديد كه آن طور نشسته‌ام و به زنگوله خيره شده‌ام. بي كه چيزي بگويد رفت. يك ذره هم شبيه زنگوله نشده بود.
بالاخره مارگريت آمد و نجاتم داد. پيراهن آبي پوشيده بود و موهايش را با روبان بسته بود. سبدي دستش بود. چيزهايي را كه از Forgotten Works پيدا مي‌كرد، مي‌ريخت آن تو.
پرسيد «اوضاع چه‌طوره؟»
گفتم «تمام شد.»
گفت «به نظر نمي‌آيد تمام شده باشد.»
گفتم «تمام شد.»



Sunday, May 16, 2004

36. زمان
سال‌ها گذشت و inBOIL همان‌جا كنار Forgotten Works ماند و كم‌كم آدم‌هايي دور خودش جمع كرد كه مثل خودش بودند. چيزهايي را كه او قبول داشت، قبول داشتند.كارهاي كه او مي‌كرد مي‌كردند. توي Forgotten Works پي چيزهايي مي‌گشتند و از آن چيزها ويسكي مي‌گرفتند و مي‌خوردند.
گاهي مي‌گذاشتند يكي‌شان مستي از سرش بيفتد و مي‌فرستادندش شهر كه چيزهايي را كه در Forgotten Works پيدا كرده بودند بفروشد. اين چيزها يا زيبا بودند، يا كنج‌كاو مي‌شدي كه چه هستند، يا كتاب بودند. كتاب‌ها را مي‌سوزانديم. از اين كتاب‌ها توي Forgotten Works زياد بود.
جايش نان مي‌گرفتند و غذا و چيزهاي ديگر. اين طور بود كه بي‌آن‌كه جز جستن Forgotten Works و ويسكي خوردن كار ديگري بكنند، اموراتشان مي‌گذشت.
مارگريت بزرگ كه شد، زن جوان زيبايي شد. همه چيز بين‌مان خوب پيش مي‌رفت. يك روز مارگريت آمد به كلبه‌ي من. پيش از اين كه برسد مي‌دانستم كه او است. شنيدم كه از روي تخته‌اي كه هميشه از رويش مي‌گذشت، رد شد. شاد شدم و چيزي توي دلم تكان خورد؛ مثل زنگوله‌اي كه تكانش داده باشند.
در زد.
گفتم «مارگريت، بيا تو.»
آمد تو و مرا بوسيد. پرسيد «امروز چه مي‌كني؟»
ـ بايد بروم iDEATH كه روي مجسمه‌ام كار كنم.
ـ هنوز سر آن زنگوله‌اي؟
ـ آره. خيلي كنده. زيادي كش آمده. كاش زودتر تمام شه. ديگر حوصله‌ام سر رفته.
پرسيد «بعدش مي‌خواهي چه كني؟»
گفتم «نمي‌دانم عزيز جان. كاري هست كه تو بخواي؟»
گفت «آره. مي‌خوام برم Forgotten Works يك كم بچرخم.»
گفتم «باز هم؟ انگاري بدت نمي‌ياد همه‌ي وقتت را آن جا بگذراني.»
ـ جاي جالبيه.
ـ تو تنها زني هستي كه از آن جا خوشش مي‌آيد. inBOIL و دارودسته‌اش بقيه‌ي زن‌ها را تارونده‌اند.
ـ از آن جا خوشم مي‌آيد. آزار inBOIL هم به كسي نمي‌رسه. فقط مي‌خواد همه‌اش مست باشه.
گفتم «باشه. عيبي نداره عزيز جان. بعدتر بيا iDEATH پيشم. دو سه ساعتي كه روي آن زنگوله كار كردم، با هم مي‌رويم.»
ـ‌ الان داري مي‌ري iDEATH؟
ـ نه. كارهايي هست كه بايد به‌شان برسم.
ـ بمانم كمك كنم؟
ـ نه كارهايي است كه بايد تنهايي به‌شان برسم.
ـ باشد خوب. مي‌بينمت.
ـ اول ماچ.
آمد جلو. بغلش كردم و لب‌هايش را بوسيدم. بعد دوتايي زديم زير خنده.



[Powered by Blogger]