چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Monday, March 08, 2004

26. زير پرس الوار
به كارگاه هندوانه كه نزديك شديم، هوا را بوي شيرين قندي كه در پاتيل‌ها مي‌جوشيد، پر كرده بود. تخته‌ها و نوارهاي قند هندوانه را توي آفتاب پهن كرده بودند كه سفت شود. قند قرمز، قند طلايي، قند خاكستري، قند سياه بي‌صدا، قند سفيد، قند آبي و قند قهوه‌اي.
فرد گفت «قندها جداً قشنگند.»
گفتم «آره.»
براي اد و مايك دست تكان دادم. كارشان پراندن پرنده‌ها از روي قندهايي است كه توي آفتاب پهن كرده‌اند. آن‌ها هم دست تكان دادند. بعد يكي‌شان دويد طرف يك پرنده.
نزديك به يك دوجين آدم در كارگاه هندوانه كار مي‌كند. رفتيم تو. زير پاتيل‌ها آتش جانانه‌اي به راه بود و پيتر چوب توي آتش مي‌انداخت. گل انداخته بود و خيس عرق بود. هميشه همين طور بود.
گفتم «اوضاع قندها چه طوره؟»
گفت «عالي. قند فراوونه. تو iDEATH اوضاع چه طوره؟»
ـ خوب.
ـ راجع به تو و پائولين چي مي‌گن؟
ـ از خودشان حرف در آورده‌اند.
از پيتر خوشم مي‌آيد. سال‌ها است كه با هم دوستيم. وقتي بچه بودم مي‌آمدم كارگاه هندوانه پيشش و كمكش مي‌كردم چوب توي آتش بياندازد.
گفت «شرط مي‌بندم مارگريت حسابي كفريه. شنيده‌ام از دوري تو حسابي ضعيف شده. برادرهاش كه اين‌طور مي‌گن. داره آب مي‌ره.»
گفتم «نمي‌دانم.»
گفت «از اين ورها؟»
گفتم «آمده‌ام چوب تو آتش بيندازم.»
خم شدم و يك تكه چوب بزرگ و گره‌دار كاج برداشتم و انداختم توي آتش زير پاتيل.
گفت «عين قديم‌ها.»
سركارگر از دفترش آمد بيرون پيش ما. خسته به نظر مي‌رسيد.
گفتم «سلام ادگار.»
گفت «سلام. چه‌ طوري؟ صبح به خير فرد.»
فرد گفت «صبح به خير رئيس.»
ادگار پرسيد «چي شد آمدي اين‌جا؟»
ـ فرد مي‌خواهد چيزي نشانم بدهد.
ـ چي‌چي را، فرد؟
ـ يك چيز خصوصي است رئيس.
ـ خوب پس. برو نشان بده.
ـ هم الان رئيس.
ادگار به من گفت «گاهي به ما سر بزن.»
گفتم «به نظر خسته مي‌آيي.»
ـ آره. ديشب تا ديروقت بيدار بودم.
ـ پس امشب را خوب بخواب.
ـ همين كار را مي‌كنم. كارم كه اين‌جا تمام شود، مي‌روم مي‌گيرم مي‌خوابم. شام هم فكر نكنم بخورم؛ يك چيزي حاضري مي‌خورم و مي‌روم مي‌خوابم.
فرد گفت «خواب برايت خوبه.»
ادگار گفت «من ديگر بروم دفترم. يك كم گزارش مانده كه بايد آماده كنم. بعداٌ مي‌بينمت.»
ـ آره. به سلامت ادگار.
سركارگر به دفترش رفت و من هم با فرد رفتم سراغ پرس الوار. اين‌جا است كه از هندوانه الوار درست مي‌كنيم. امروز الوارهاي طلايي درست مي‌كنيم.
فرد مسئول پرس است. باقي دارودسته‌اش پاي پرس بودند و الوار درست مي‌كردند.
كارگرها گفتند «صبح به خير.»
فرد گفت «صبح به خير. يك دقيقه‌ اين دستگاه را نگه‌ش داريد.»
يكي از كارگرها دستگاه را خاموش كرد. فرد مرا نزديك برد و نشاند. چهاردست‌وپا رفتيم زير پرس. به جاي تاريكي رسيديم. كبريت زد و خفاشي را نشانم داد كه سروته از يكي از سيم‌ها آويزان شده بود.
فرد پرسيد «چي فكر مي‌كني؟»
گفتم «آ.»
گفت «يكي دو روز پيش پيدايش كردم. به همه‌چيز مي‌ارزه. مگر نه؟»
گفتم «از همه سره.»



[Powered by Blogger]