چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Wednesday, March 31, 2004

31. باز و باز دوباره مارگريت
نيم ساعتي روي پل از اين طرف به آن طرف رفتم و برگشتم، اما تخته‌اي را كه مارگريت هر بار رويش پا مي‌گذاشت پيدا نكردم. اگر همه‌ي پل‌هاي دنيا را به هم مي‌چسباندند و مي‌كردند يك پل، باز هم مارگريت از روي همان تخته رد مي‌شد. محال بود جا بيندازد.



Thursday, March 25, 2004

كتاب دوم، inBOIL

30. نه چيز
خوب شد كه به كلبه‌ام برگشتم، اما روي در پيغامي از مارگريت بود. پيغام را خواندم. اصلاً شادم نكرد. دورش انداختم كه ديگر هيچ‌وقت نبينمش.
پشت ميزم نشستم و از پنجره به iDEATH نگاه كردم. بايد با قلم و دواتم كارهايي مي‌كردم كه سريع و بي‌غلط كردم و كاغذها را كناري گذاشتم. با جوهر تخم هندوانه، روي كاغذهايي نوشتم كه بيل در كارگاه توفال از چوب‌هاي خوش‌بو درست مي‌كرد.
بعد فكر كردم خوب است دور مجسمه‌ي سيب‌زميني چندتا گل بكارم. فكر كردم گل،‌ دور آن سيب‌زميني‌ي هفت‌پايي قشنگ مي‌شود.
رفتم كه از توي صندوق‌ام بذر گل بياورم. چيزهايم را توي همين صندوق مي‌گذارم. همه چيز به هم ريخته بود. پيش از آن كه گل بكارم، چيزهايم را مرتب كردم.
تقريباً نه چيز دارم؛ توپ يك بچه كه يادم نمي‌آيد كه است، هديه‌اي كه فرد نه سال پيش به من داده است، انشايم درباره‌ي آب‌و‌هوا، چند تا عدد (از يك تا بيست‌وچهار)، يك جفت لباس سرهم اضافه، يك چيزي از Forgotten Works ، يك تكه فلز آبي، يك طره‌ي مو كه بايد شست‌اش.
بذر گل را ديگر توي صندوق نگذاشتم چون مي‌خواستم دور سيب‌زميني بكارمشان. چيزهاي ديگري هم دارم كه در اتاقم در iDEATH نگه مي‌دارم. آن‌جا هم، نزديك حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلا، اتاقي دارم كه خيلي زيبا است.
رفتم بيرون و بذر گل‌ها را دور سيب‌زميني كاشتم. باز به فكر افتادم كه آن‌ها كه اين قدر از سبزيجات خوششان مي‌آمده، كه بوده‌اند و كجا دفنشان كرده‌اند، كف كدام رودخانه. يا شايد هم آن زمان‌ها ببرها خورده باشندشان. آن زمان‌ها كه ببرها مي‌گفتند «از اين مجسمه‌هات خوشمان مي‌آيد. بخصوص آن شلغم كنار بال‌پارك. ولي به هرحال.»



Thursday, March 18, 2004

29. پير قزل‌آلاي كبير
قزل‌آلايي را ديدم كه سال‌ها بود مي‌شناختمش و حالا داشت كار گذاشتن مقبره را تماشا مي‌كرد. پير قزل‌آلاي كبير بود كه توي حوضچه‌ي پرورش ماهي iDEATH بزرگ شده بود. مطمئن هستم، چون زنگ كوچكي از زنگ‌هاي iDEATH زير آرواره‌اش بسته‌اند. سال‌ها عمر دارد و وزنش زياد است و آرام و با حكمت تكان مي‌خورد.
پير قزل‌آلاي كبير بيش‌تر وقتش را بالاي رود، كنار مجسمه‌ي آينه‌ها مي‌گذراند. پيش از اين ساعت‌ها در استخر آن جا تماشايش كرده‌ام. گمانم اين مقبره‌ي خاص برايش مهم بوده كه آمده ببيند چه‌طور سر جايش مي‌گذارند.
به فكرم انداخت. كار گذاشتن مقبره كم‌تر توجه‌اش را جلب مي‌كند. شايد چون تا به حال زياد ديده است.
يادم است يك بار كه كمي پايين‌تر از مجسمه‌ي آينه‌ها مقبره‌اي كار مي‌گذاشتند، يك ذره هم تكان نخورد. نصب آن مقبره كار سختي بود و يك روز تمام طول كشيد، اما او يك اينچ هم تكان نخورد.
آخرش هم پيش از آن كه كار تمام شود، مقبره در هم خرد شد. چارلي آمده بود بالا سر كار و سر تكان مي‌داد. مجبور شدند يك بار ديگر از اول شروع كنند.
اما اين بار قزل‌آلا، با علاقه ماجرا را دنبال مي‌كرد. خودش را چند اينچ بالاتر از كف رود و يك پايي ميله نگه داشته بود.
رفتم كنار رود و سرپا نشستم. قزل‌آلاها از اين كه نزديكشان شده بودم نترسيدند. پير قزل‌آلاي كبير نگاهي به‌م انداخت.
به نظرم من را شناخت. چون دو دقيقه‌اي به‌م خيره شد. بعد هم برگشت كه نصب مقبره را تماشا كند و ببيند كه چه‌طور آخرين كارها را انجام مي‌دهند.
مدتي همان‌جا كنار رود ماندم. وقتي سمت كلبه‌ام راه افتادم، قزل‌آلاي پير باز به من زل زد. گمانم تا وقتي از نظرش خارج شدم به من خيره شده بود.



Monday, March 15, 2004

28. مقبره‌ها
در راه به كلبه‌ام، فكر كردم سري هم به پايين رود بزنم. داشتند مقبره‌ي تازه‌اي كار مي‌گذاشتند و مي‌خواستم قزل‌آلاهايي را تماشا كنم كه هر بار كه مقبره‌ي تازه‌اي كار مي‌گذاشتند، از روي كنج‌كاوي جمع مي‌شدند.
از وسط شهر گذشتم. خلوت بود. تقريباً آدم‌هاي زيادي توي خيابان نبودند. دكتر ادواردز را ديدم كه كيفش را دستش گرفته بود و جايي مي‌رفت. برايش دست تكان دادم.
او هم برايم دست تكان داد و علامتي داد كه يعني دنبال يك كار مهم است. لابد كسي مريض شده بود. من هم دست تكان دادم كه يعني خداحافظ.
جفت مسني جلوي در هتل روي صندلي گهواره‌اي نشسته بودند. يكي‌شان خودش را تكان مي‌داد و آن يكي خواب بود. روي پاي آن يكي كه خواب بود، روزنامه بود.
از نانوايي بوي نان داغ مي‌آمد و جلوي مغازه دو اسب بسته بودند. يكي‌شان را شناختم كه مال iDEATH بود.
از شهر در آمدم و از چند درخت كه كنار يك مزرعه‌ي هندوانه در آمده بودند، گذشتم. از درخت‌ها خزه آويزان بود.
سنجابي روي شاخه‌ي درخت دويد. دم نداشت. فكر كردم چه ممكن است سر دمش آمده باشد. فكر كردم لابد جايي گمش كرده.
روي نيم‌كتي كنار رودخانه نشستم. پشت نيم‌كت، مجسمه‌اي از علف بود. هر پر علف را از مس ساخته بودند و بارانِ سال‌ها، به رنگ طبيعي درش آورده بود.
چهار پنج نفر داشتند مقبره را سر جايش مي‌گذاشتند. مأمورهاي مقبره بودند. مقبره را كف رودخانه مي‌گذاشتند. ما مرده‌هامان را اين طور دفن مي‌كنيم. البته آن زمان كه دور دست ببرها بود، كم‌تر از مقبره استفاده مي‌كرديم.
اما حالا توي تابوت شيشه‌اي مي‌كنيمشان و مي‌گذاريمشان كف رودخانه. آتش‌روباه* هم توي تابوت مي‌گذاريم كه شب‌ها بدرخشد و اين عاقبت، تحسيني داشته باشد.
چندتايي قزل‌آلا ديدم كه جمع شده بودند تا كار گذاشتن مقبره را تماشا كنند. قزل‌آلاهاي رنگين‌كماني‌ي قشنگي بودند. صدتاشان يك گوشه‌ي رود جمع شده بودند. قزل‌آلاها خيلي كنج‌كاوند كه اين كار چه‌طور انجام مي‌شود. خيلي‌شان جمع شده بودند.
مأمورهاي مقبره، ميله را كار گذاشته بودند و ديگر پمپ را كاري نداشتند. حالا داشتند شيشه‌ها را نصب مي‌كردند. كم‌كم مقبره آماده مي‌شد و هر وقت كه لازم بود درش را باز مي‌كردند و يكي مي‌رفت آن تو كه سال‌ها بماند.
_______________________________________
* foxfire، آتش روباه يا آتش پريان. نور كمي را مي‌گويند كه در جنگل از برگ و چوب پوسيده به چشم مي‌آيد. البته مي‌گويند بايد نور محيط خيلي كم باشد. جنگل تاريك و شب بدون ماه. چيزي است كه در قصه‌هاي پريان و آدم كوچولوها پيدا مي‌شود. جايي حتي ربطش داده بودند به ارسطو و آتش سرد. نمي‌دانم در زبان فارسي چون‌اين چيزي داريم يا نه. يا چه بايد جايش گذاشت.



Thursday, March 11, 2004

27. تا ناهار
بعد از اين كه خفاش فرد را تحسين كردم و چهاردست‌وپا از زير پرس بيرون آمدم، به‌ش گفتم كاري دارم و بايد به كلبه‌ام بروم؛ گل بكارم و از اين كارها.
پرسيد «ناهار را مي‌روي iDEATH ؟»
ـ نه. فكر كنم، تو شهر تو كافه يك چيزي بخورم. خب، تو هم بيا با هم برويم.
ـ باشه. فكر كنم امروز سوسيس آلماني و ترشي كلم داشته باشند.
يكي از كارگرهايش، داوطلبانه راه‌نماييمان كرد كه آن مال ديروز بود.
فرد گفت «راست مي‌گويي. امروز گوشته. چه‌طوره؟»
گفتم «پس سر ناهار مي‌بينمت. حول و حوش دوازده.»
فرد را تنها گذاشتم تا دستگاه پرس را كه الوارهاي طلايي قند هندوانه از آن بيرون مي‌آمد، سرپرستي كند. كارگاه هندوانه، زير آفتاب خاكستري، آرام و شيرين قل مي‌زد و بخار مي‌شد.
و اد و مايك پرنده‌ها را مي‌پراندند. مايك دنبال يك قناري كرده بود.



Monday, March 08, 2004

26. زير پرس الوار
به كارگاه هندوانه كه نزديك شديم، هوا را بوي شيرين قندي كه در پاتيل‌ها مي‌جوشيد، پر كرده بود. تخته‌ها و نوارهاي قند هندوانه را توي آفتاب پهن كرده بودند كه سفت شود. قند قرمز، قند طلايي، قند خاكستري، قند سياه بي‌صدا، قند سفيد، قند آبي و قند قهوه‌اي.
فرد گفت «قندها جداً قشنگند.»
گفتم «آره.»
براي اد و مايك دست تكان دادم. كارشان پراندن پرنده‌ها از روي قندهايي است كه توي آفتاب پهن كرده‌اند. آن‌ها هم دست تكان دادند. بعد يكي‌شان دويد طرف يك پرنده.
نزديك به يك دوجين آدم در كارگاه هندوانه كار مي‌كند. رفتيم تو. زير پاتيل‌ها آتش جانانه‌اي به راه بود و پيتر چوب توي آتش مي‌انداخت. گل انداخته بود و خيس عرق بود. هميشه همين طور بود.
گفتم «اوضاع قندها چه طوره؟»
گفت «عالي. قند فراوونه. تو iDEATH اوضاع چه طوره؟»
ـ خوب.
ـ راجع به تو و پائولين چي مي‌گن؟
ـ از خودشان حرف در آورده‌اند.
از پيتر خوشم مي‌آيد. سال‌ها است كه با هم دوستيم. وقتي بچه بودم مي‌آمدم كارگاه هندوانه پيشش و كمكش مي‌كردم چوب توي آتش بياندازد.
گفت «شرط مي‌بندم مارگريت حسابي كفريه. شنيده‌ام از دوري تو حسابي ضعيف شده. برادرهاش كه اين‌طور مي‌گن. داره آب مي‌ره.»
گفتم «نمي‌دانم.»
گفت «از اين ورها؟»
گفتم «آمده‌ام چوب تو آتش بيندازم.»
خم شدم و يك تكه چوب بزرگ و گره‌دار كاج برداشتم و انداختم توي آتش زير پاتيل.
گفت «عين قديم‌ها.»
سركارگر از دفترش آمد بيرون پيش ما. خسته به نظر مي‌رسيد.
گفتم «سلام ادگار.»
گفت «سلام. چه‌ طوري؟ صبح به خير فرد.»
فرد گفت «صبح به خير رئيس.»
ادگار پرسيد «چي شد آمدي اين‌جا؟»
ـ فرد مي‌خواهد چيزي نشانم بدهد.
ـ چي‌چي را، فرد؟
ـ يك چيز خصوصي است رئيس.
ـ خوب پس. برو نشان بده.
ـ هم الان رئيس.
ادگار به من گفت «گاهي به ما سر بزن.»
گفتم «به نظر خسته مي‌آيي.»
ـ آره. ديشب تا ديروقت بيدار بودم.
ـ پس امشب را خوب بخواب.
ـ همين كار را مي‌كنم. كارم كه اين‌جا تمام شود، مي‌روم مي‌گيرم مي‌خوابم. شام هم فكر نكنم بخورم؛ يك چيزي حاضري مي‌خورم و مي‌روم مي‌خوابم.
فرد گفت «خواب برايت خوبه.»
ادگار گفت «من ديگر بروم دفترم. يك كم گزارش مانده كه بايد آماده كنم. بعداٌ مي‌بينمت.»
ـ آره. به سلامت ادگار.
سركارگر به دفترش رفت و من هم با فرد رفتم سراغ پرس الوار. اين‌جا است كه از هندوانه الوار درست مي‌كنيم. امروز الوارهاي طلايي درست مي‌كنيم.
فرد مسئول پرس است. باقي دارودسته‌اش پاي پرس بودند و الوار درست مي‌كردند.
كارگرها گفتند «صبح به خير.»
فرد گفت «صبح به خير. يك دقيقه‌ اين دستگاه را نگه‌ش داريد.»
يكي از كارگرها دستگاه را خاموش كرد. فرد مرا نزديك برد و نشاند. چهاردست‌وپا رفتيم زير پرس. به جاي تاريكي رسيديم. كبريت زد و خفاشي را نشانم داد كه سروته از يكي از سيم‌ها آويزان شده بود.
فرد پرسيد «چي فكر مي‌كني؟»
گفتم «آ.»
گفت «يكي دو روز پيش پيدايش كردم. به همه‌چيز مي‌ارزه. مگر نه؟»
گفتم «از همه سره.»



Thursday, March 04, 2004

25.معلم مدرسه
بعد از صبحانه، پائولين كه ظرف‌ها را مي‌شست، بوسيدمش و با فرد راه افتاديم سمت كارگاه هندوانه كه پرس الواري را نشانم بدهد.
زير آفتاب خاكستري، خوش خوشان راه افتاديم. هوا طوري بود كه انگار مي‌خواست باران بيايد، اما اولين باران سال دوازده اكتبر مي‌آيد.
فرد گفت «امروز صبح مارگريت نبود.»
گفتم «نه. نبود.»
بين راه ايستاديم و با معلم مدرسه گپي زديم. بچه‌ها را براي پياده‌روي آورده بود جنگل. وقتي با هم حرف مي‌زديم، بچه‌ها روي چمن‌هاي آن نزديكي نشسته بودند. جوري دور هم جمع شده بودند كه انگار قارچند يا گل‌ آفتاب‌گردان.
معلم مدرسه پرسيد «خب، كتاب چه طور پيش مي‌رود؟»
گفتم «پيش مي‌رود.»
معلم مدرسه گفت «خيلي دلم مي‌خواهد ببينمش. تو هميشه ميانه‌ات با كلمه‌ها خوب بود. هنوز انشايي را كه كلاس ششم راجع به آب و هوا نوشتي، يادم هست. چيزي بود براي خودش.»
گفت «شرحي كه از ابرهاي زمستاني داده بودي دقيق بود و زنده، حتي شاعرانه هم بود. خيلي دلم مي‌خواهد كتابت را بخوانم. نمي‌خواهي بگويي راجع به چيه؟»
اين ميان فرد حوصله‌اش حسابي سر رفته بود. رفت و با بچه‌ها نشست. سر صحبت را با پسربچه‌اي باز كرد.
ـ همان انشا را بسط دادي يا اصلاً يك چيز ديگر است؟
پسربچه محو حرف‌هاي فرد شده بود. چند بچه‌ي ديگر هم آمدند نزديك‌تر.
گفتم «خودش دارد پيش مي‌رود. جدي سخت است كه راجع به‌ش حرف بزنم. ولي وقتي تمام شد، تو جزو اولين نفرها هستي كه مي‌خوانيش.»
معلم مدرسه گفت «هميشه اعتقاد داشتم تو نويسنده‌اي. خود من يك زمان سعي كردم كتاب بنويسم، اما تدريس خيلي وقتم را مي‌گيرد.»
فرد چيزي از جيبش درآورد. به پسربچه نشانش داد. پسرك نگاهش كرد و داد نفر بعدي.
ـ اين شد كه فكر كردم راجع به تدريس بنويسم، ولي تا به حال آن قدر درگير تدريس بوده‌ام كه نرسيده‌ام. اما افتخار مي‌كنم كه يكي از شاگردان ممتاز سابقم حالا علَمي را برداشته، قدم به راهي گذاشته كه من فرصتش را نكرده‌ام. موفق باشي.
ـ متشكرم.
فرد آن چيزش را باز توي جيبش گذاشت و معلم مدرسه همه‌ي شاگردانش را دوباره به خط كرد و راهي جنگل شدند.
داشت به شاگردهايش چيزهاي مهمي مي‌گفت. از اين جا فهميدم كه برگشت و من را نشانشان داد و بعد به ابري كه از بالاي سرمان رد مي‌شد، اشاره كرد.



Monday, March 01, 2004

24.توت فرنگي
فكر كنم چارلي تنهايي دوازه‌تا كيك خورد. تا به آن وقت نديده بودم اين قدر كيك بخورد. فرد هم خيلي خورد. يكي دوتايي بيش‌تر از چارلي.
منظره‌اي بود.
يك ظرف گوشت خوك و يك عالمه شير و يك قوري قهوه‌ي غليظ هم سر سفره بود. يك ظرف توت‌فرنگي هم بود.
درست پيش از صبحانه، دختركي كه از شهر آمده بود آورده بودش. دختر آرامي بود.
پائولين گفت «دستت درد نكنه. چه لباس قشنگي. خودت دوخته‌اي؟ لابد خودت دوخته‌ايش، چون خيلي قشنگه.»
دخترك گفت «مرسي.» و لپ‌هايش گل انداخت. گفت «مي‌خواستم برايتان توت‌فرنگي بياورم iDEATH. صبح زود پا شدم و كنار رودخانه چيدمشان.»
پائولين يكيش را گذاشت دهنش، يكي هم به من داد. گفت «توتش خيلي خوبه. لابد يك جاي خوب سراغ داري كه توت‌فرنگي بچيني. بايد به من هم بگويي كجاست.»
دختر گفت «نزديك مجسمه‌ي شلغم كه كنار بال‌پاركه، پايين‌تر از آن پل سبز بامزه.» حدود چهارده‌سالش بود. خوش‌حال بود كه تو iDEATH از توت‌فرنگي‌هاش استقبال شده است.
سر صبحانه همه‌ي توت‌فرنگي‌ها خورده شد. باز سر كيك‌هاي داغ، چارلي گفت «اين كيك‌هاي داغ محشرند.»
پائولين پرسيد «باز هم مي‌خواهي؟»
ـ اگر از خميرش مانده، بدم نمي‌آيد يكي ديگر بخورم.
ـ خيلي مانده. فرد، تو چي؟
فرد گفت «فقط يكي ديگر.»



23.باز دوباره مارگريت
در iDEATH توي آش‌پزخانه نشستم و پائولين را تماشا كردم كه خمير كيك‌هاي داغ را آماده مي‌كرد. كيك داغ را خيلي دوست دارم. يك عالمه آرد و تخم‌مرغ را توي كاسه‌ي آبي‌ي بزرگي ريخت و با قاشق بزرگي همش زد. قاشق برايش بزرگ بود و خوب توي دستش جا نمي‌شد.
لباس زيبايي پوشيده بود و موهايش را جمع كرده بود بالاي سرش. توي راه كه مي‌آمديم، جايي ايستادم و برايش گل چيدم كه بگذارد لاي موهايش.
گل استكاني بود.
پائولين گفت «نمي‌دانم مارگريت براي صبحانه مي‌آيد يا نه. خيلي دوست دارم دوباره با هم حرف بزنيم.»
گفتم «غصه‌ش را نخور. همه چيز درست مي‌شود.»
گفت «آخه مي‌داني، من و مارگريت خيلي رفيق بوديم. هميشه تو را دوست داشتم، ولي هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم چيزي بيش‌تر از دوستي پيش بيايد.»
گفت «تو و مارگريت خيلي به هم نزديك بوديد. اميدوارم همه‌چيز خوب پيش برود. مارگريت هم يك كسي را پيدا كند و باز با من دوست شود.»
گفتم «خيلي به‌ش فكر نكن.»
فرد آمد تو كه بگويد «آخ جان. كيك داغ.» بعد هم رفت.



[Powered by Blogger]