چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Thursday, March 04, 2004

25.معلم مدرسه
بعد از صبحانه، پائولين كه ظرف‌ها را مي‌شست، بوسيدمش و با فرد راه افتاديم سمت كارگاه هندوانه كه پرس الواري را نشانم بدهد.
زير آفتاب خاكستري، خوش خوشان راه افتاديم. هوا طوري بود كه انگار مي‌خواست باران بيايد، اما اولين باران سال دوازده اكتبر مي‌آيد.
فرد گفت «امروز صبح مارگريت نبود.»
گفتم «نه. نبود.»
بين راه ايستاديم و با معلم مدرسه گپي زديم. بچه‌ها را براي پياده‌روي آورده بود جنگل. وقتي با هم حرف مي‌زديم، بچه‌ها روي چمن‌هاي آن نزديكي نشسته بودند. جوري دور هم جمع شده بودند كه انگار قارچند يا گل‌ آفتاب‌گردان.
معلم مدرسه پرسيد «خب، كتاب چه طور پيش مي‌رود؟»
گفتم «پيش مي‌رود.»
معلم مدرسه گفت «خيلي دلم مي‌خواهد ببينمش. تو هميشه ميانه‌ات با كلمه‌ها خوب بود. هنوز انشايي را كه كلاس ششم راجع به آب و هوا نوشتي، يادم هست. چيزي بود براي خودش.»
گفت «شرحي كه از ابرهاي زمستاني داده بودي دقيق بود و زنده، حتي شاعرانه هم بود. خيلي دلم مي‌خواهد كتابت را بخوانم. نمي‌خواهي بگويي راجع به چيه؟»
اين ميان فرد حوصله‌اش حسابي سر رفته بود. رفت و با بچه‌ها نشست. سر صحبت را با پسربچه‌اي باز كرد.
ـ همان انشا را بسط دادي يا اصلاً يك چيز ديگر است؟
پسربچه محو حرف‌هاي فرد شده بود. چند بچه‌ي ديگر هم آمدند نزديك‌تر.
گفتم «خودش دارد پيش مي‌رود. جدي سخت است كه راجع به‌ش حرف بزنم. ولي وقتي تمام شد، تو جزو اولين نفرها هستي كه مي‌خوانيش.»
معلم مدرسه گفت «هميشه اعتقاد داشتم تو نويسنده‌اي. خود من يك زمان سعي كردم كتاب بنويسم، اما تدريس خيلي وقتم را مي‌گيرد.»
فرد چيزي از جيبش درآورد. به پسربچه نشانش داد. پسرك نگاهش كرد و داد نفر بعدي.
ـ اين شد كه فكر كردم راجع به تدريس بنويسم، ولي تا به حال آن قدر درگير تدريس بوده‌ام كه نرسيده‌ام. اما افتخار مي‌كنم كه يكي از شاگردان ممتاز سابقم حالا علَمي را برداشته، قدم به راهي گذاشته كه من فرصتش را نكرده‌ام. موفق باشي.
ـ متشكرم.
فرد آن چيزش را باز توي جيبش گذاشت و معلم مدرسه همه‌ي شاگردانش را دوباره به خط كرد و راهي جنگل شدند.
داشت به شاگردهايش چيزهاي مهمي مي‌گفت. از اين جا فهميدم كه برگشت و من را نشانشان داد و بعد به ابري كه از بالاي سرمان رد مي‌شد، اشاره كرد.



[Powered by Blogger]