چركنويسهاي ترجمهي در قند هندوانه |
Monday, March 01, 2004
24.توت فرنگي
فكر كنم چارلي تنهايي دوازهتا كيك خورد. تا به آن وقت نديده بودم اين قدر كيك بخورد. فرد هم خيلي خورد. يكي دوتايي بيشتر از چارلي. منظرهاي بود. يك ظرف گوشت خوك و يك عالمه شير و يك قوري قهوهي غليظ هم سر سفره بود. يك ظرف توتفرنگي هم بود. درست پيش از صبحانه، دختركي كه از شهر آمده بود آورده بودش. دختر آرامي بود. پائولين گفت «دستت درد نكنه. چه لباس قشنگي. خودت دوختهاي؟ لابد خودت دوختهايش، چون خيلي قشنگه.» دخترك گفت «مرسي.» و لپهايش گل انداخت. گفت «ميخواستم برايتان توتفرنگي بياورم iDEATH. صبح زود پا شدم و كنار رودخانه چيدمشان.» پائولين يكيش را گذاشت دهنش، يكي هم به من داد. گفت «توتش خيلي خوبه. لابد يك جاي خوب سراغ داري كه توتفرنگي بچيني. بايد به من هم بگويي كجاست.» دختر گفت «نزديك مجسمهي شلغم كه كنار بالپاركه، پايينتر از آن پل سبز بامزه.» حدود چهاردهسالش بود. خوشحال بود كه تو iDEATH از توتفرنگيهاش استقبال شده است. سر صبحانه همهي توتفرنگيها خورده شد. باز سر كيكهاي داغ، چارلي گفت «اين كيكهاي داغ محشرند.» پائولين پرسيد «باز هم ميخواهي؟» ـ اگر از خميرش مانده، بدم نميآيد يكي ديگر بخورم. ـ خيلي مانده. فرد، تو چي؟ فرد گفت «فقط يكي ديگر.» |