چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Thursday, February 26, 2004

21. خورشيد قند هندوانه
زودتر از پائولين بيدار شدم و لباس سرهمي‌ام را پوشيدم. شعاع خاكستري آفتاب از پنجره افتاده بود تو و آرام ولو شده بود كف اتاق. رفتم و پايم را در نور گرفتم. پايم خاكستري شد.
از پنجره بيرون را نگاه كردم. مزرعه‌ها، جنگل‌هاي كاج و از شهر تا Forgotten Works، همه چيز به خاكستري مي‌زد. گله‌ي گاوهايي كه مي‌چريدند، سقف كلبه‌ها و تل‌هايي كه در Forgotten Works بود، انگار همه غبار گرفته بودند. حتي هوا هم خاكستري بود.
اين‌جا با خورشيد داستان جالبي داريم. هر روز يك رنگ است. كسي نمي‌داند چرا. حتي چارلي هم نمي‌داند. ما هم تا جايي كه بشود، به رنگ‌هاي مختلف هندوانه مي‌كاريم.
اين طور است كه مثلاً اگر تخم هندوانه‌هاي خاكستري را كه يك روز خاكستري چيده‌اي، يك روز خاكستري بكاري، هندوانه‌ي خاكستري عمل مي‌آيد.
خيلي ساده است. ترتيب روزها و رنگ هندوانه‌ها اين است:
دوشنبه، هندوانه‌هاي سرخ. سه‌شنبه، هندوانه‌هاي طلايي. چهارشنبه، هندوانه‌هاي خاكستري. پنج‌شنبه، هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا. جمعه، هندوانه‌هاي سفيد. شنبه، هندوانه‌هاي آبي. يك‌شنبه، هندوانه‌هاي قهوه‌اي.
امروز روز هندوانه‌هاي خاكستري است. فردا را بيش‌تر از همه دوست دارم؛ روز هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا. وقتي قاچشان مي‌زني، صدا نمي‌دهند و خيلي شيرينند.
جان مي‌دهد كه باهاشان چيزهايي بسازي كه صدا ندارند. يادم مي‌آيد مردي بود كه از هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا، ساعت‌هايي مي‌ساخت كه صدا نمي‌دادند.
هفت هشت‌تا از اين ساعت‌ها ساخت و بعد مرد.
يكي از آن ساعت‌ها بالاي قبرش آويزان است. از شاخه‌ي درخت سيبي آويزان است و با بادي كه روي رود مي‌وزد، تكان مي‌خورد. البته ديگر زمان را نشان نمي‌دهد.
وقتي كفشم را پا مي‌كردم، پائولين بيدار شد.
گفت «سلام.» چشم‌هايش را ماليد و گفت «بيداري كه. فكر مي‌كني ساعت چنده؟»
ـ حدود شش.
گفت «بايد تو iDEATH صبحانه آماده كنم. بيا من را ببوس و بگو صبحانه چي دوست داري.»



[Powered by Blogger]