چركنويسهاي ترجمهي در قند هندوانه |
Saturday, February 28, 2004
22.دستها
دست در دست تا iDEATH قدم زديم. دستها چيزهاي خوبيند. به خصوص وقتي كه از معاشقه برگشته باشند. Thursday, February 26, 2004
21. خورشيد قند هندوانه
زودتر از پائولين بيدار شدم و لباس سرهميام را پوشيدم. شعاع خاكستري آفتاب از پنجره افتاده بود تو و آرام ولو شده بود كف اتاق. رفتم و پايم را در نور گرفتم. پايم خاكستري شد. از پنجره بيرون را نگاه كردم. مزرعهها، جنگلهاي كاج و از شهر تا Forgotten Works، همه چيز به خاكستري ميزد. گلهي گاوهايي كه ميچريدند، سقف كلبهها و تلهايي كه در Forgotten Works بود، انگار همه غبار گرفته بودند. حتي هوا هم خاكستري بود. اينجا با خورشيد داستان جالبي داريم. هر روز يك رنگ است. كسي نميداند چرا. حتي چارلي هم نميداند. ما هم تا جايي كه بشود، به رنگهاي مختلف هندوانه ميكاريم. اين طور است كه مثلاً اگر تخم هندوانههاي خاكستري را كه يك روز خاكستري چيدهاي، يك روز خاكستري بكاري، هندوانهي خاكستري عمل ميآيد. خيلي ساده است. ترتيب روزها و رنگ هندوانهها اين است: دوشنبه، هندوانههاي سرخ. سهشنبه، هندوانههاي طلايي. چهارشنبه، هندوانههاي خاكستري. پنجشنبه، هندوانههاي سياه بيصدا. جمعه، هندوانههاي سفيد. شنبه، هندوانههاي آبي. يكشنبه، هندوانههاي قهوهاي. امروز روز هندوانههاي خاكستري است. فردا را بيشتر از همه دوست دارم؛ روز هندوانههاي سياه بيصدا. وقتي قاچشان ميزني، صدا نميدهند و خيلي شيرينند. جان ميدهد كه باهاشان چيزهايي بسازي كه صدا ندارند. يادم ميآيد مردي بود كه از هندوانههاي سياه بيصدا، ساعتهايي ميساخت كه صدا نميدادند. هفت هشتتا از اين ساعتها ساخت و بعد مرد. يكي از آن ساعتها بالاي قبرش آويزان است. از شاخهي درخت سيبي آويزان است و با بادي كه روي رود ميوزد، تكان ميخورد. البته ديگر زمان را نشان نميدهد. وقتي كفشم را پا ميكردم، پائولين بيدار شد. گفت «سلام.» چشمهايش را ماليد و گفت «بيداري كه. فكر ميكني ساعت چنده؟» ـ حدود شش. گفت «بايد تو iDEATH صبحانه آماده كنم. بيا من را ببوس و بگو صبحانه چي دوست داري.» Sunday, February 22, 2004
20. برهاي در صبح كاذب
هوا داشت روشن ميشد. پائولين در خواب، از زير ملحفههاي قند هندوانه قصهاي تعريف كرد. قصهي كوچكي دربارهي برهاي كه ميرود گشتي بزند. گفت «برههه رفت وسط گلها.» گفت «برههه اوضاعش روبهراه بود.» اين آخر قصه بود. زياد پيش ميآيد كه پائولين در خواب حرف بزند. هفتهي پيش يك آواز كوتاه خواند. يادم نيست چه بود. دستم را روي سينهاش گذاشتم. در خواب تكاني خورد. دستم را كه برداشتم، باز آرام گرفت. روي تخت خيلي خوب بود. بدنش بوي خوابآلود خوبي ميداد. شايد بره همينجا رفته بود.
19. و بود
از فكر كردن به ببرها دست برداشتم و به كلبهي پائولين برگشتم. فكر كردن به ببرها را گذاشتم براي يك وقت ديگر. وقت زياد است. ميخواستم شب را پيش پائولين باشم. ميدانستم، در خواب چه زيباست و منتظر من است كه بيايم. و بود. Monday, February 16, 2004
18. حساب
شب خنكي بود و ستارههاي قرمز ميدرخشيدند. از كنار كارگاه هندوانه گذشتم. آنجا از هندوانه قند ميگيريم. آب هندوانه را ميگيريم و آنقدر حرارت ميدهيم تا فقط قند باقي بماند. آن وقت آن را به هر شكلي كه بخواهيم در ميآوريم؛ به شكل زندگيمان. روي نيمكتي كنار رود نشستم. پائولين باعث شده بود كه دوباره به ببرها فكر كنم. نشستم و به ببرها فكر كردم. به اين كه چهطور پدر و مادرم را كشتند و خوردند. سه نفري در كلبهاي كنار رود زندگي ميكرديم. پدرم هندوانه ميكاشت و مادرم نان ميپخت. من به مدرسه ميرفتم. نه سالم بود و با مسائل حساب مشكل داشتم. يك روز صبح كه داشتيم صبحانه ميخورديم، ببرها آمدند تو و پيش از آن كه پدرم بتواند اسلحهاي چيزي بردارد، كشتندش. مادرم را هم كشتند. پدر و مادرم حتي فرصت نكردند چيزي بگويند. من هنوز نشسته بودم و قاشق حليم دستم بود. يكي از ببرها گفت «نترس. با تو كاري نداريم. با بچهها كاري نداريم. همانجا بنشين، ما هم برايت قصه ميگوييم.» يكي از ببرها سراغ مادرم رفت كه بخوردش. دستش را كند و آرام آرام جويد. «چه جور قصهاي دوست داري؟ يك قصهي خوب بلدم. قصهي يك خرگوش است.» گفتم «نميخواهم قصه بشنوم.» ببر گفت «خب، باشد.» و لقمهاي از پدرم كند. مدتي همانطور با قاشق دستم نشستم. بعد قاشق را پايين گذاشتم. بالاخره گفتم «پدر و مادرم بودند.» يكي از ببرها گفت «متأسفيم. جداً متأسفيم.» يكي ديگر از ببرها گفت «آره. اگر مجبور نبوديم، اگر وادار نشده بوديم، اين كار را نميكرديم. اما فقط اينجوري زنده ميمانيم.» آن يكي ببر گفت «ما هم مثل شماييم. به زبان شما حرف ميزنيم، مثل شما فكر ميكنيم. فقط ما ببريم.» گفتم «ميشود توي مسائل حسابم كمكم كنيد.» يكي از ببرها پرسيد «يعني كه چه؟» ـ مسئلههاي حسابم. ـ ها. مسئلههاي حسابت. ـ آره. يكي از ببرها پرسيد «چي ميخواهي بداني؟» ـ نه نه تا ميشود چند تا؟ يك ببر گفت «هشتاد و يكي.» ـ هشت هشت تا؟ ـ شصت و چهار تا. ازشان شش هفت تا سؤال پرسيدم؛ شش شش تا، هفت چهار تا و از اين جور سؤالها. با درس حساب خيلي مشكل داشتم. بالاخره حوصلهي ببرها از سؤالهايم سر رفت و بهم گفتند بروم. گفتم «باشه. پس ميروم بيرون.» يكي از ببرها گفت «خيلي دور نشو. نميخواهيم كسي بيايد و ما را بكشد.» ـ باشد. دوتاشان برگشتند سر خوردن پدر و مادرم و من هم رفتم كنار رودخانه نشستم. گفتم «من يتيمم.» در آب يك قزلآلا ديدم كه به سمت من شنا ميكرد. رسيد به جايي كه آب تمام ميشد و خشكي شروع ميشد. همانجا ايستاد و زل زد به من. گفتم «آخر تو چي ميداني؟» اينها پيش از آن بود كه بروم iDEATH زندگي كنم. حدود يك ساعت بعد، ببرها بيرون آمدند. خميازهاي كشيدند و كش و قوسي به خودشان دادند. يكي از ببرها گفت «روز خوبي است.» آن يكي گفت «آره. قشنگ است.» ـ خيلي متأسفيم كه مجبور شديم پدر و مادرت را بكشيم و بخوريم. سعي كن دركمان كني. ما ببرها بد نيستيم. فقط چارهاي جز اين كارها نداريم. گفتم « ايرادي ندارد.» گفتم «به خاطر مسئلههاي حساب هم ممنون.» ـ حرفش را هم نزن. ببرها رفتند. رفتم iDEATH و به چارلي گفتم كه ببرها پدر و مادرم را خوردهاند. گفت «چه بد.» پرسيدم «ببرها خيلي خوب بودند. چرا مجبورند راه بيفتند و از اين كارها بكنند؟» چارلي گفت «نميتوانند جلوي خودشان را بگيرند. من هم از ببرها خوشم ميآيد. مكالمههاي جالبي باشان داشتهام. خيلي خوشصحبتند. اما از شرشان خلاص ميشويم. به زودي.» ـ يكيشان توي مسئلههاي حساب كمكم كرد. ـ آره كمك ميكنند، اما خطرناكند. حالا ميخواهي چه كار كني؟ ـ نميدانم. چارلي پرسيد «ميخواهي بيايي تو iDEATH بماني؟» گفتم «بد فكري نيست.» چارلي گفت «خيلي خوب. ترتيبش را ميدهم.» آن شب به كلبه برگشتم و آتشش زدم. چيزي با خودم برنداشتم و به iDEATH رفتم. بيست سال پيش بود، اما انگار همين ديروز بود؛ هشت هشت تا ميشود چند تا؟ Thursday, February 12, 2004
17.باز هم ببرها
بعد از عشقبازي، از ببرها گفتيم. پائولين شروع كرد. كنار من دراز كشيده بود و ميخواست از ببرها بگويد. ميگفت خواب چاك پير ياد ببرها انداختهاش. گفت «ميخواهم بدانم چهطور به زبان ما حرف ميزدند.» گفتم «هيچ كس نميداند. فقط ميدانيم به زبان ما حرف ميزدند. چارلي ميگويد شايد چون ما هم پيش از اين ببر بودهايم. بعد ما عوض شدهايم و آنها نشدهاند. مطمئن نيستم درست بگويد، اما براي خودش حرفي است.» پائولين گفت «هيچوقت صدايشان را نشنديدم. خيلي كوچك بودم. از آنها هم چندتايي بيشتر نمانده بود. پير بودند و كم ميشد از تپهها پايين بيايند. پيرتر از آن بودند كه خطرناك باشند. دائم شكار ميشدند.» گفت «شش سالم بود كه آخريشان را كشتند. يادم است كه شكارچيها آوردندش به iDEATH. چند صد نفري هم با آنها آمدهبودند. شكارچيها ميگفتند آن روز بالاي تپهها ترتيبش را دادهاند. ميگفتند آخرين ببر است.» گفت «ببر را آوردند iDEATH و همه باشان آمدند. روي ببر چوب چيدند و روغن قند هندوانه ريختند. يك عالمه روغن قند هندوانه. يادم است كه مردم رويش گل ميانداختند و گريه ميكردند. آخرين ببر بود.» گفت «چارلي كبريت زد و آتشش زد. ساعتها و ساعتها با شعلهي نارنجي سوخت تا جايي كه فقط ازش دود بلند ميشد.» گفت «سوخت و چيزي جز خاكستر ازش نماند. آن وقت مردها، همانجايي كه ببر را سوزانده بودند، استخر پرورش قزلآلا را ساختند. درست وقتي كه ببر كاملاٌ سوخت، كارشان را شروع كردند. حالا كه ميروي آنجا برقصي، ديگر به اين چيزها فكر نميكني.» گفت «تو هم بايد يادت باشد. تو هم بودي. كنار چارلي بودي.» گفتم «آره. صداي قشنگي داشتند.» گفت «هيچوقت صدايشان را نشنيدم.» گفتم شايد اينطور بهتر باشد.» گفت «شايد.» گفت «ببرها.» كمي بعد، توي بغل من خوابش رفت. خوابش ميخواست بازوي من شود، بدنم شود. نشد. نگذاشتم. يكدفعه بيطاقت شده بودم. بلند شدم و لباس سرهميام را تنم كردم. زدم بيرون كه راه بروم. از آن راهپيماييهاي طولاني شبانه.
16.يك عشق، يك باد
آرام و طولاني عشق باختيم. بادي آمد و پنجره را كمي لرزاند. بين قندهاي شكننده فاصله انداخت. از بدن پائولين خوشم ميآمد. او هم گفت كه از بدن من خوشش ميآيد. ديگر حرفي نداشتيم بزنيم. يكدفعه باد ايستاد. پائولين پرسيد «چي بود؟». گفتم «باد.»
15.كلبهي پائولين
به جز درِ كلبهي پائولين، بقيهي كلبه را از قند هندوانه ساختهاند. در از چوب زيبا و خاكستري كاج است و دستگيرهي سنگي دارد. حتي پنجرهها را هم از قند هندوانه ساختهاند. اينجا خيلي از پنجرهها را با قند درست ميكنند. كارل پنجرهساز طوري ميسازدشان كه نميشود فهميد شيشه است يا قند هندوانه. برميگردد به اين كه كي ساخته باشدش. فن ظريفي است كه كارل از پسش برميآيد. پائولين فانوسي روشن كرد و بوي خوش روغن هندوانه كه ميسوخت در كلبه پيچيد. ما روغن قزلآلا را با هندوانه مخلوط ميكنيم و در فانوسهايمان ميريزيم. خوب ميسوزد. نور خوبي دارد، بويش هم خوش است. كلبهي پائولين هم مثل همهي كلبههامان خيلي ساده است. همه چيز سر جاي خودش است. پائولين فقط هر از گاهي كه ميخواهد چند ساعتي از iDEATH دور باشد يا شبهايي كه ميلش ميكشد، به كلبهاش ميآيد. همهي ما كه در iDEATH هستيم، كلبهاي داريم كه هر وقت ميلمان ميكشد آنجا ميرويم. من بيشتر از هر كسي از كلبهام استفاده ميكنم. معمولاً فقط يك شبِ هفته را در iDEATH ميخوابم. البته بيشتر وقتها آنجا غذا ميخورم. ما كه اسم درست و حسابي نداريم، بيشتر وقتمان را تنهاييم. اين طور بهتر است. پائولين گفت «خب، رسيديم.» در نور فانوس زيبا شده بود. چشمهايش برق ميزد. گفتم «ميآيي اين جا؟» آمد طرفم. دهانش را بوسيدم و به سينههايش دست زدم. نرم بود و سفت. دستم را جلوي پيراهنش كشيدم. گفت «خوبه.» گفتم «بيشتر.» گفت «خوبه.» رفتيم و روي تختش دراز كشيديم. لباسش را در آوردم. زيرش چيزي نپوشيده بود. چند وقتي مشغول بوديم. بعد بلند شدم و سرهميام را درآودرم. باز كنارش دراز كشيدم. Tuesday, February 10, 2004
14.باز هم مارگريت
پائولين پرسيد «مارگريت چهطور با اين قضيه كنار ميآيد؟» گفتم «نميدانم.» ـ اذيت شده باشد، ناراحت شده باشد؟ خبر داري چهطوره؟ از وقتي بهش گفتي، چيزي نگفته؟ به من كه نگفته. ديروز كنار كارگاه هندوانه ديدمش. سلام كردم، اما محل نگذاشت و رد شد. مثل اين كه حسابي داغان بود. ـ خبر ندارم چهطوره. ـ گمان ميكردم امشب بيايد iDEATH، ولي نيامد. نميدانم چرا انتظار داشتم بيايد. حس كردم لابد ميآيد، ولي اشتباه كردم. ديدهايش؟ ـ نه. ـ بد شد. دوستهاي خوبي بوديم. اين همه سال با هم توي iDEATH بوديم. عين دوتا خواهر بوديم. ناراحتم كه اين طوري شد، ولي كاريش نميشد كرد. ـ دل كه حساب كتاب ندارد. نميداني چي پيش ميآيد. ـ آره خوب. ديگر چيزي نگفت و مرا بوسيد. بعد از پل گذشتيم و به طرف كلبهاش رفتيم. Wednesday, February 04, 2004
13.سبزيجات
كلبهي پائولين يك مايلي با iDEATH فاصله دارد. زياد آنجا نميرود. آن طرف شهر است. تقريباٌ سيصد و پنجاه و هفت نفر هستيم كه در قند هندوانه زندگي ميكنيم. خيليها توي شهر زندگي ميكنند. بعضيها هم توي كلبههاشان، اينطرف و آنطرف. ما هم كه در iDEATH هستيم. در شهر، به جز چراغ خيابانها، چندتا چراغ ديگر هم روشن بود. چراغ داكادواردز روشن بود. شبها سخت خوابش ميبرد. چراغ معلم مدرسه هم روشن بود. لابد داشت درس فرداي بچهها را حاضر ميكرد. روي پلي كه از رودخانه ميگذشت ايستاديم. روي پل فانوسهاي سبز كمرنگي روشن بود؛ فانوسهايي شكل سايهي آدمها. همديگر را بوسيديم. دهانش سرد و نمناك بود. شايد چون شب بود. شنيدم كه يك قزلآلا از آب بيرون پريد. از آن قزلآلاهايي كه دير ميپرند. صدايش كه در آب ميافتاد، مثل صداي در بود. مجسمهاي آن نزديكي بود. يك نخود سبز غولآسا. بله. يك نخود سبز. مدتها پيش، كسي بوده كه از سبزيجات خوشش ميآمده و حالا اين طرف و آن طرف قند هندوانه بيستسيتا مجسمه از سبزيجات پيدا ميشود. يك مجسمهي كنگر فرنگي نزديك كارگاه توفال است، يك هويج ده فوتي نزديك حوضچهي پرورش قزلآلا در iDETH، يك كلم نزديك مدرسه، يك مشت پياز جلوي ورودي Forgotten Works، چند تا سبزي ديگر جلوي كلبهي مردم و يك شلغم نزديك پارك. كمي آن طرفتر از كلبهي من يك سيبزميني است. براي من خيلي مهم نيست، اما كسي مدتها پيش از سبزيجات خوشش ميآمده. يكبار از چارلي پرسيدم، شايد او ميدانست كه كي بوده. گفت كه روحش هم خبر ندارد. گفت «ولي هر كه بوده، خيلي از سبزيجات خوشش ميآمده.» گفتم «آره. يك مجسمهي سيبزميني هم جلوي كلبهي من است.» با پائولين راه افتاديم سمت كلبهاش. از كنار Watermelon Works گذشتيم. ساكت بود و تاريك. فردا صبح روشن ميشد و پر از جنبوجوش. كانال ديده ميشد. حالا سايهاي بود دراز و كشيده. به پل ديگري رسيديم. مثل بقيهي پلها فانوس داشت و توي آب مجسمه بود. از كف رود، دهدوازده جا نور بالا ميزد. مقبره بودند. ايستاديم. پائولين گفت «امشب مقبرهها خيلي قشنگ شدهاند.» ـ همينطوره. ـ اينهايي كه اينجايند، بيشترشان بچهاند. مگر نه؟ ـ آره. ـ مقبرههاي قشنگيند. شبپرهها در نور مقبرهها، بالاي رود ميچرخيدند. دور هر مقبره پنجشش شبپره ميچرخيد. يكهو، قزلآلايي از آب بيرون پريد و يكشان را گرفت. شبپرهها پراكنده شدند. بعد دوباره برگشتند و دور نور مقبرهها چرخيدند. قزلآلا دوباره بالا پريد و يكي ديگرشان را گرفت. از آن قزلآلاهاي پير باهوش بود. قزلآلا ديگر نپريد و شبپرهها با آرامش، در نور بالاي مقبرهها چرخيدند و چرخيدند. |