چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Monday, February 16, 2004

18. حساب
شب خنكي بود و ستاره‌هاي قرمز مي‌درخشيدند. از كنار كارگاه هندوانه گذشتم. آن‌جا از هندوانه قند مي‌گيريم. آب هندوانه را مي‌گيريم و آن‌قدر حرارت مي‌دهيم تا فقط قند باقي بماند. آن وقت آن را به هر شكلي كه بخواهيم در مي‌آوريم؛ به شكل زندگي‌مان.
روي نيمكتي كنار رود نشستم. پائولين باعث شده بود كه دوباره به ببرها فكر كنم. نشستم و به ببرها فكر كردم. به اين كه چه‌طور پدر و مادرم را كشتند و خوردند.
سه نفري در كلبه‌اي كنار رود زندگي مي‌كرديم. پدرم هندوانه مي‌كاشت و مادرم نان مي‌پخت. من به مدرسه مي‌رفتم. نه سالم بود و با مسائل حساب مشكل داشتم.
يك روز صبح كه داشتيم صبحانه مي‌خورديم، ببرها آمدند تو و پيش از آن كه پدرم بتواند اسلحه‌اي چيزي بردارد، كشتندش. مادرم را هم كشتند. پدر و مادرم حتي فرصت نكردند چيزي بگويند. من هنوز نشسته بودم و قاشق حليم دستم بود.
يكي از ببرها گفت «نترس. با تو كاري نداريم. با بچه‌ها كاري نداريم. همان‌جا بنشين، ما هم برايت قصه مي‌گوييم.»
يكي از ببرها سراغ مادرم رفت كه بخوردش. دستش را كند و آرام آرام جويد.
«چه جور قصه‌اي دوست داري؟ يك قصه‌ي خوب بلدم. قصه‌ي يك خرگوش است.»
گفتم «نمي‌خواهم قصه بشنوم.»
ببر گفت «خب، باشد.» و لقمه‌اي از پدرم كند. مدتي همان‌طور با قاشق دستم نشستم. بعد قاشق را پايين گذاشتم.
بالاخره گفتم «پدر و مادرم بودند.»
يكي از ببرها گفت «متأسفيم. جداً متأسفيم.»
يكي ديگر از ببرها گفت «آره. اگر مجبور نبوديم، اگر وادار نشده بوديم، اين كار را نمي‌كرديم. اما فقط اين‌جوري زنده مي‌مانيم.»
آن يكي ببر گفت «ما هم مثل شماييم. به زبان شما حرف مي‌زنيم، مثل شما فكر مي‌كنيم. فقط ما ببريم.»
گفتم «مي‌شود توي مسائل حسابم كمكم كنيد.»
يكي از ببرها پرسيد «يعني كه چه؟»
ـ مسئله‌هاي حسابم.
ـ ها. مسئله‌هاي حسابت.
ـ آره.
يكي از ببرها پرسيد «چي مي‌خواهي بداني؟»
ـ نه نه تا مي‌شود چند تا؟
يك ببر گفت «هشتاد و يكي.»
ـ هشت هشت تا؟
ـ شصت و چهار تا.
ازشان شش هفت تا سؤال پرسيدم؛ شش شش تا، هفت چهار تا و از اين جور سؤال‌ها. با درس حساب خيلي مشكل داشتم. بالاخره حوصله‌ي ببرها از سؤال‌هايم سر رفت و به‌م گفتند بروم.
گفتم «باشه. پس مي‌روم بيرون.»
يكي از ببرها گفت «خيلي دور نشو. نمي‌خواهيم كسي بيايد و ما را بكشد.»
ـ باشد.
دوتاشان برگشتند سر خوردن پدر و مادرم و من هم رفتم كنار رودخانه نشستم. گفتم «من يتيمم.»
در آب يك قزل‌آلا ديدم كه به سمت من شنا مي‌كرد. رسيد به جايي كه آب تمام مي‌شد و خشكي شروع مي‌شد. همان‌جا ايستاد و زل زد به من.
گفتم «آخر تو چي مي‌داني؟»
اين‌ها پيش از آن بود كه بروم iDEATH زندگي كنم.
حدود يك ساعت بعد، ببرها بيرون آمدند. خميازه‌اي كشيدند و كش و قوسي به خودشان دادند.
يكي از ببرها گفت «روز خوبي است.»
آن يكي گفت «آره. قشنگ است.»
ـ خيلي متأسفيم كه مجبور شديم پدر و مادرت را بكشيم و بخوريم. سعي كن دركمان كني. ما ببرها بد نيستيم. فقط چاره‌اي جز اين كارها نداريم.
گفتم « ايرادي ندارد.» گفتم «به خاطر مسئله‌هاي حساب هم ممنون.»
ـ حرفش را هم نزن.
ببرها رفتند.
رفتم iDEATH و به چارلي گفتم كه ببرها پدر و مادرم را خورده‌اند.
گفت «چه بد.»
پرسيدم «ببرها خيلي خوب بودند. چرا مجبورند راه بيفتند و از اين كارها بكنند؟»
چارلي گفت «نمي‌توانند جلوي خودشان را بگيرند. من هم از ببرها خوشم مي‌آيد. مكالمه‌هاي جالبي باشان داشته‌ام. خيلي خوش‌صحبتند. اما از شرشان خلاص مي‌شويم. به زودي.»
ـ يكيشان توي مسئله‌هاي حساب كمكم كرد.
ـ آره كمك مي‌كنند، اما خطرناكند. حالا مي‌خواهي چه كار كني؟
ـ نمي‌دانم.
چارلي پرسيد «مي‌خواهي بيايي تو iDEATH بماني؟»
گفتم «بد فكري نيست.»
چارلي گفت «خيلي خوب. ترتيبش را مي‌دهم.»
آن شب به كلبه برگشتم و آتشش زدم. چيزي با خودم برنداشتم و به iDEATH رفتم. بيست سال پيش بود، اما انگار همين دي‌روز بود؛ هشت هشت تا مي‌شود چند تا؟



[Powered by Blogger]