چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Thursday, February 12, 2004

17.باز هم ببرها
بعد از عشق‌بازي، از ببرها گفتيم. پائولين شروع كرد. كنار من دراز كشيده بود و مي‌خواست از ببرها بگويد. مي‌گفت خواب چاك پير ياد ببرها انداخته‌اش.
گفت «مي‌خواهم بدانم چه‌طور به زبان ما حرف مي‌زدند.»
گفتم «هيچ كس نمي‌داند. فقط مي‌دانيم به زبان ما حرف مي‌زدند. چارلي مي‌گويد شايد چون ما هم پيش از اين ببر بوده‌ايم. بعد ما عوض شده‌ايم و آن‌ها نشده‌اند. مطمئن نيستم درست بگويد، اما براي خودش حرفي است.»
پائولين گفت «هيچ‌وقت صدايشان را نشنديدم. خيلي كوچك بودم. از آن‌ها هم چندتايي بيش‌تر نمانده بود. پير بودند و كم مي‌شد از تپه‌ها پايين بيايند. پيرتر از آن بودند كه خطرناك باشند. دائم شكار مي‌شدند.»
گفت «شش سالم بود كه آخريشان را كشتند. يادم است كه شكارچي‌ها آوردندش به iDEATH. چند صد نفري هم با آن‌ها آمده‌بودند. شكارچي‌ها مي‌گفتند آن روز بالاي تپه‌ها ترتيبش را داده‌اند. مي‌گفتند آخرين ببر است.»
گفت «ببر را آوردند iDEATH و همه باشان آمدند. روي ببر چوب چيدند و روغن قند هندوانه ريختند. يك عالمه روغن قند هندوانه. يادم است كه مردم رويش گل مي‌انداختند و گريه مي‌كردند. آخرين ببر بود.»
گفت «چارلي كبريت زد و آتشش زد. ساعت‌ها و ساعت‌ها با شعله‌ي نارنجي سوخت تا جايي كه فقط ازش دود بلند مي‌شد.»
گفت «سوخت و چيزي جز خاكستر ازش نماند. آن وقت مردها، همان‌جايي كه ببر را سوزانده بودند، استخر پرورش قزل‌آلا را ساختند. درست وقتي كه ببر كاملاٌ سوخت، كارشان را شروع كردند. حالا كه مي‌روي آن‌جا برقصي، ديگر به اين چيزها فكر نمي‌كني.»
گفت «تو هم بايد يادت باشد. تو هم بودي. كنار چارلي بودي.»
گفتم «آره. صداي قشنگي داشتند.»
گفت «هيچ‌وقت صدايشان را نشنيدم.»
گفتم شايد اين‌طور بهتر باشد.»
گفت «شايد.» گفت «ببرها.» كمي بعد، توي بغل من خوابش رفت. خوابش مي‌خواست بازوي من شود، بدنم شود. نشد. نگذاشتم. يك‌دفعه بي‌طاقت شده بودم.
بلند شدم و لباس سرهمي‌ام را تنم كردم. زدم بيرون كه راه بروم. از آن راه‌پيمايي‌هاي طولاني شبانه.



[Powered by Blogger]