چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Wednesday, February 04, 2004

13.سبزيجات
كلبه‌ي پائولين يك مايلي با iDEATH فاصله دارد. زياد آن‌جا نمي‌رود. آن طرف شهر است. تقريباٌ سيصد و پنجاه و هفت نفر هستيم كه در قند هندوانه زندگي مي‌كنيم.
خيلي‌ها توي شهر زندگي مي‌كنند. بعضي‌ها هم توي كلبه‌هاشان، اين‌طرف و آن‌طرف. ما هم كه در iDEATH هستيم.
در شهر، به جز چراغ خيابان‌ها، چندتا چراغ ديگر هم روشن بود. چراغ داك‌ادواردز روشن بود. شب‌ها سخت خوابش مي‌برد. چراغ معلم مدرسه هم روشن بود. لابد داشت درس فرداي بچه‌ها را حاضر مي‌كرد.
روي پلي كه از رودخانه مي‌گذشت ايستاديم. روي پل فانوس‌هاي سبز كم‌رنگي روشن بود؛ فانوس‌هايي شكل سايه‌ي آدم‌ها. هم‌ديگر را بوسيديم. دهانش سرد و نم‌ناك بود. شايد چون شب بود.
شنيدم كه يك قزل‌آلا از آب بيرون پريد. از آن قزل‌آلاهايي كه دير مي‌پرند. صدايش كه در آب مي‌افتاد، مثل صداي در بود. مجسمه‌اي آن نزديكي بود. يك نخود سبز غول‌آسا. بله. يك نخود سبز.
مدت‌ها پيش، كسي بوده كه از سبزيجات خوشش مي‌آمده و حالا اين طرف و آن طرف قند هندوانه بيست‌سي‌تا مجسمه از سبزيجات پيدا مي‌شود.
يك مجسمه‌ي كنگر فرنگي نزديك كارگاه توفال است، يك هويج ده فوتي نزديك حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلا در iDETH، يك كلم نزديك مدرسه، يك مشت پياز جلوي ورودي Forgotten Works، چند تا سبزي ديگر جلوي كلبه‌ي مردم و يك شلغم نزديك پارك.
كمي آن طرف‌تر از كلبه‌ي من يك سيب‌زميني است. براي من خيلي مهم نيست، اما كسي مدت‌ها پيش از سبزيجات خوشش مي‌آمده.
يك‌بار از چارلي پرسيدم، شايد او مي‌دانست كه كي بوده. گفت كه روحش هم خبر ندارد. گفت «ولي هر كه بوده، خيلي از سبزيجات خوشش مي‌آمده.»
گفتم «آره. يك مجسمه‌ي سيب‌زميني هم جلوي كلبه‌ي من است.»
با پائولين راه افتاديم سمت كلبه‌اش. از كنار Watermelon Works گذشتيم. ساكت بود و تاريك. فردا صبح روشن مي‌شد و پر از جنب‌وجوش. كانال ديده مي‌شد. حالا سايه‌اي بود دراز و كشيده.
به پل ديگري رسيديم. مثل بقيه‌ي پل‌ها فانوس داشت و توي آب مجسمه بود. از كف رود، ده‌دوازده جا نور بالا مي‌زد. مقبره بودند.
ايستاديم.
پائولين گفت «امشب مقبره‌ها خيلي قشنگ شده‌اند.»
ـ همين‌طوره.
ـ اين‌هايي كه اين‌جايند، بيش‌ترشان بچه‌اند. مگر نه؟
ـ آره.
ـ مقبره‌هاي قشنگيند.
شب‌پره‌ها در نور مقبره‌ها، بالاي رود مي‌چرخيدند. دور هر مقبره پنج‌شش شب‌پره مي‌چرخيد.
يك‌هو، قزل‌آلايي از آب بيرون پريد و يكشان را گرفت. شب‌پره‌ها پراكنده شدند. بعد دوباره برگشتند و دور نور مقبره‌ها چرخيدند. قزل‌آلا دوباره بالا پريد و يكي ديگرشان را گرفت. از آن قزل‌آلاهاي پير باهوش بود.
قزل‌آلا ديگر نپريد و شب‌پره‌ها با آرامش، در نور بالاي مقبره‌ها چرخيدند و چرخيدند.



[Powered by Blogger]