چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Saturday, January 10, 2004

9. iDEATH
به iDEATH كه رسيدم، هوا تاريك شده بود. حالا آن دو ستاره‌ كنار هم مي‌درخشيدند. ستاره‌ي كوچك‌تر آمده بود كنار ستاره‌ي بزرگ‌تر. خيلي نزديك بودند، تقريباً چسبيده بودند به هم. بعد با هم قاطي شدند و ستاره‌ي بزرگي شدند.
نمي‌دانم هم‌چه چيزي معقول است يا نه.
از جنگل بيرون آمدم. تپه را كه پايين مي‌آمدم، ديدم كه در iDEATH چراغ‌ها روشن بود؛ صميمي و شاد.
درست پيش از آن كه به iDEATH برسم، همه چيز عوض شد. iDETH اين طوري است. آن قدرها هم بد نيست. از پله‌هاي ايوان جلويي رفتم بالا. در را باز كردم و تو رفتم.
از اتاق پذيرايي گذشتم كه بروم سمت آش‌پزخانه. هيچ كس توي اتاق نبود. هيچ كس هم روي كاناپه‌ي كنار رود ننشسته بود. هميشه يا اين‌جا دور هم جمع مي‌شدند يا پاي درخت‌هاي كنار صخره‌هاي بزرگ. اما آن‌جا هم نبودند. فانوس‌هاي زيادي كنار رود و لاي درخت‌ها روشن بود. ديگر وقت شام بود.
آن طرف اتاق، بوهاي خوبي از آش‌پزخانه مي‌آمد. از اتاق بيرون آمدم و وارد راه‌رويي شدم كه از زير رودخانه مي‌گذشت. بالاي سرم صداي رود را مي‌شنيدم كه از وسط اتاق پذيرايي مي‌گذشت. به نظر نمي‌رسيد مشكلي باشد.
راه‌رو خشك بود و مي‌توانستم بوهايي را كه از آش‌پزخانه مي‌آمد بشنوم.
تقريباً همه توي آش‌پزخانه بودند. منظورم همه‌ي آن‌هايي است كه شامشان را در iDEATH مي‌خوردند. چارلي و فرد با هم حرف مي‌زدند. پائولين مي‌خواست غذا را ظرف كند. همه نشسته بودند. از ديدنم خوش‌حال شد. گفت «سلام غريبه.»
ـ شام چي داريم؟
ـ خورش.
گفت «همان جوري كه دوست داري.»
گفتم «عاليه.»
لب‌خندي زد و نشستم. پائولين لباس نويي پوشيده بود. مي‌توانستم خطوط بدنش را تشخيص بدهم. جلوي يقه‌اش باز بود و انحناي ملايم سينه‌هايش را نشان مي‌داد. همه چيز خوش‌آيند بود. لباس خوش‌بويي بود. از قند هندوانه درست شده بود.
چارلي پرسيد «كتابت چه‌طوره؟»
گفتم «پيش‌ مي‌ره.»
گفت «فقط اميدوارم راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد.»
پائولين اول براي من غذا كشيد. بشقابم را پر كرد. همه حواسشان بود كه اول براي من كشيده و چه‌قدر كشيده. همه لب‌خند زدند؛ مي‌فهميدند يعني چه. از آن‌چه مي‌گذشت خوش‌حال بودند.
بيش‌ترشان ديگر از مارگريت خوششان نمي‌آمد. با اين كه هيچ كس مدرك درست و حسابي نداشت، تقريباً همه فكر مي‌كردند با inBOIL هم‌دست بوده است.
فرد گفت «خورشش خيلي خوب شده.» يك قاشق پر خورد. روي لباسش هم ريخت. دوباره گفت «خيلي خوبه.» بعد زير لب گفت «از هويج كه خيلي بهتره.»
آل يك چيزهايي شنيد. خيره شد به فرد. مثل اين كه درست نشنيده بود چون گفت «آره واقعاً.»
پائولين تقريباً زد زير خنده. حرف فرد را شنيده بود. جوري نگاهش كردم كه يعني اين‌طوري نخند عزيزجان، تو كه مي‌داني آل چه‌قدر نسبت به آش‌پزيش حساس است.
منظورم را فهميد و سر تكان داد.
چارلي باز گفت «تا وقتي كه راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد، خوب است.» ده دقيقه‌اي از جمله‌ي قبليش مي‌گذشت. آن يكي هم درباره‌ي برگ‌هاي سوزني كاج بود.



[Powered by Blogger]