چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Thursday, January 29, 2004

12.كلي شب‌به‌خير
ديگر ديروقت بود. من و پائولين رفتيم پايين كه به چارلي شب‌به‌خير بگوييم. آن طوري كه روي كاناپه‌ي نزديك مجسمه‌هاي مورد علاقه‌اش نشسته بود، به زحمت ديده مي‌شد. شب‌هايي كه هوا سرد باشد، همان‌جا آتشي به راه مي‌كند و خودش را گرم مي‌كند.
بيل هم آمده بود پيشش. با هم نشسته بودند و با حرارت حرف مي‌زدند. بيل براي اين كه حرفش را بفهماند، دست‌هايش را تكان مي‌داد.
وسط حرفشان گفتم «آمديم كه شب‌به‌خير بگوييم.»
چارلي گفت «ئه، سلام. آره، شب‌به‌خير. منظورم، شما دو تا چه‌طوريد؟»
گفتم «خوبيم.»
بيل گفت «شام محشري بود.»
چارلي گفت «آره. واقعاً خوب بود. خورشتش خيلي خوب بود.»
ـ ممنون.
گفتم «تا فردا.»
چارلي پرسيد «شب را اين‌جا، تو iDEATH مي‌ماني؟»
گفتم «نه. مي‌روم پيش پائولين.»
چارلي گفت «خوبه.»
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.



Saturday, January 24, 2004

11.گفت‌وگوي بيش‌تر در iDEATH
با پائولين به اتاق پذيرايي رفتيم و روي كاناپه‌اي لاي درخت‌ها، كنار صخره‌ها، نشستيم. دور تا دورمان فانوس بود.
دستش را گرفتم. از بس كه ملايم و مهربان است، دست‌هايش قويند و دست من در دستش آرام مي‌گيرد؛ احساس امنيت مي‌كند. كمي هم هيجان‌زده مي‌شود.
خيلي نزديك نشسته بوديم. از پشت لباسش، گرماي تنش را حس مي‌كردم. در ذهنم، گرميش هم‌رنگ لباسش بود؛ يك جور طلايي.
پرسيد «كتابت چه‌طور پيش مي‌رود؟»
ـ خوب.
ـ راجع به چيه؟
ـ راستش، نمي‌دانم.
لب‌خند زد و پرسيد «رازه؟»
گفتم «نه.»
ـ مثل بعضي كتاب‌هاي Forgotten Works عشقيه؟
ـ نه. از آن كتاب‌ها نيست.
گفت «يادم است بچه كه بودم، جاي چوب از آن كتاب‌ها مي‌سوزانديم. خيلي زياد بود. خوب هم مي‌سوخت؛ آتشش تا كي مي‌ماند. الان ديگر از آن كتاب‌ها كم پيدا مي‌شود.»
گفتم «اين يكي فقط كتابه.»
گفت «خب باشد، ديگر نمي‌پرسم. اما نبايد از كنج‌كاوي آدم‌ها ناراحت شوي. سال‌هاست كه كسي كتابي ننوشته. من كه توي عمرم نديده‌ام.»
ظرف شستن فرد تمام شده بود. ما را لاي درخت‌ها ديد. فانوس‌ها روشنمان كرده بودند.
داد زد «سلام.»
ما هم جواب داديم «سلام.»
فرد آمد بالا طرف ما. از رود كوچكي كه به رود اصلي iDEATH مي‌ريخت، گذشت. از پلي فلزي گذشت كه زير پايش صدا كرد. فكر مي‌كنم اين پل را inBOIL در Forgotten Works پيدا كرده بود. خودش هم آورده بود و اين‌جا كار گذاشته بود.
پائولين گفت «ممنون كه ظرف‌ها را شستي.»
گفت «خواهش مي‌كنم. مزاحم شده‌ام، فقط خواستم بگويم فردا صبح يادت نرود بيايي سراغ پرس الواري. چيزي هست كه بايد نشانت بدهم.»
گفتم «يادم نرفته. حالا چي هست؟»
ـ فردا مي‌بيني.
ـ خب پس.
ـ خب ديگر بروم. مي‌دانم حرف زياد داريد. راستي پائولين، شام جدي خيلي خوش‌مزه بود.
گفتم «چيزي را كه امروز نشانم دادي، هم‌راهت داري؟ مي‌خواهم پائولين هم ببيندش.»
پائولين پرسيد «چي را؟»
ـ فرد يك چيزي توي جنگل پيدا كرده.
ـ الان ندارمش. گذاشتمش تو كلبه‌ام. فردا سر صبحانه مي‌آورمش.
پائولين پرسيد «چي هست؟»
گفتم «هنوز نمي‌دانيم.»
فرد گفت «چيز عجيبي است. شبيه چيزهايي است كه توي Forgotten Works پيدا مي‌شود.»
پائولين گفت «ها.»
ـ فردا سر صبحانه نشانت مي‌دهم.
ـ خب پس. تا فردا صبر مي‌كنم. هر چه هست، به نظر مي‌آيد خيلي مرموز است.
ـ باشد پس. بروم. فقط خواستم فردا را يادآوري كنم كه بيايي پرس الواري را ببيني. مهم است.
گفتم «حالا نمي‌خواهد اين قدر زود بروي. بنشين با ما.»
گفت «نه. نه. بايد بروم. توي كلبه كارهايي دارم كه بايد به‌شان برسم.»
گفتم «خب پس.»
پائولين گفت «بابت ظرف‌ها هم ممنون.»
فرد گفت «حرفش را هم نزن.»



Saturday, January 17, 2004

10. ببرها

بعد از شام فرد خواست ظرف‌ها را بشورد. پائولين گفت كه زحمت نكشد. اما فرد ديگر داشت ظرف‌ها را جمع مي‌كرد. چند تا بشقاب و قاشق كه برداشت، ديگر معلوم بود كي ظرف‌ها را مي‌شورد.
چارلي گفت به اتاق پذيرايي مي‌رود و كنار رود مي‌نشيند كه چپق بكشد. آل خميازه كشيد. بقيه هم گفتند يك كارهايي دارند و رفتند به آن‌ها برسند.
چاك پير سر رسيد.
پائولين پرسيد «چرا اين قدر دير كردي؟»
ـ فكر كردم كنار رود استراحتي بكنم. خوابم برد. خواب ببرها را ديدم. خواب ديدم برگشته‌اند.
پائولين گفت «چه وحشتناك.» لرزيد. شانه‌هايش را مثل يك پرنده داد بالا و بازوهايش را بغل گرفت.
چاك پير گفت «اصلاً وحشتناك نبود.» روي صندلي نشست. خيلي طول كشيد تا بنشيند. وقتي نشست، طوري نشسته بود كه انگار جزئي از صندلي بود.
گفت «اين دفعه يك جور ديگر بودند. ساز مي‌زدند. زير نور مهتاب قدم مي‌زدند. كنار رود ايستادند و ساز زدند. سازهاي خوش‌گلي داشتند. آواز هم مي‌خواندند. يادت هست كه چه ‌صداي خوبي داشتند.»
پائولين باز لرزيد.
گفتم «آره. صداشان خوب بود، ولي هيچ‌وقت نشنيدم كه بخوانند.»
گفت «تو خواب من مي‌خواندند. آهنگش يادم است، ولي شعرهاشان يادم نمي‌آيد. شعرهاي خوبي بود. چيز ترسناكي تويش نبود. شايد هم من خيلي پير شده‌ام،...»
گفتم «نه. جدي صدايشان خوب بود.»
گفت «شعرهاشان را دوست داشتم. بعد بيدار شدم. سرد بود. فانوس پل‌ها را ديدم. شعرهاشان مثل فانوس‌هايي بود كه روشن بودند.»
پائولين گفت «نگرانت شدم.»
گفت «نه. روي چمن‌ها نشستم و به يك درخت تكيه دادم. خوابم برد. خواب ببرها را ديدم كه آواز مي‌خواندند. يادم نمي‌آيد كه چه شعري مي‌خواندند. سازهاي قشنگي داشتند. مثل فانوس‌ها بودند.»
آرام و آرام‌تر حرف مي‌زد. جوري روي صندلي شل شده بود كه انگار هميشه آن‌جا بوده است و بازوهايش همان‌طور آرام روي قند هندوانه بي‌حركت بوده‌اند.



Saturday, January 10, 2004

9. iDEATH
به iDEATH كه رسيدم، هوا تاريك شده بود. حالا آن دو ستاره‌ كنار هم مي‌درخشيدند. ستاره‌ي كوچك‌تر آمده بود كنار ستاره‌ي بزرگ‌تر. خيلي نزديك بودند، تقريباً چسبيده بودند به هم. بعد با هم قاطي شدند و ستاره‌ي بزرگي شدند.
نمي‌دانم هم‌چه چيزي معقول است يا نه.
از جنگل بيرون آمدم. تپه را كه پايين مي‌آمدم، ديدم كه در iDEATH چراغ‌ها روشن بود؛ صميمي و شاد.
درست پيش از آن كه به iDEATH برسم، همه چيز عوض شد. iDETH اين طوري است. آن قدرها هم بد نيست. از پله‌هاي ايوان جلويي رفتم بالا. در را باز كردم و تو رفتم.
از اتاق پذيرايي گذشتم كه بروم سمت آش‌پزخانه. هيچ كس توي اتاق نبود. هيچ كس هم روي كاناپه‌ي كنار رود ننشسته بود. هميشه يا اين‌جا دور هم جمع مي‌شدند يا پاي درخت‌هاي كنار صخره‌هاي بزرگ. اما آن‌جا هم نبودند. فانوس‌هاي زيادي كنار رود و لاي درخت‌ها روشن بود. ديگر وقت شام بود.
آن طرف اتاق، بوهاي خوبي از آش‌پزخانه مي‌آمد. از اتاق بيرون آمدم و وارد راه‌رويي شدم كه از زير رودخانه مي‌گذشت. بالاي سرم صداي رود را مي‌شنيدم كه از وسط اتاق پذيرايي مي‌گذشت. به نظر نمي‌رسيد مشكلي باشد.
راه‌رو خشك بود و مي‌توانستم بوهايي را كه از آش‌پزخانه مي‌آمد بشنوم.
تقريباً همه توي آش‌پزخانه بودند. منظورم همه‌ي آن‌هايي است كه شامشان را در iDEATH مي‌خوردند. چارلي و فرد با هم حرف مي‌زدند. پائولين مي‌خواست غذا را ظرف كند. همه نشسته بودند. از ديدنم خوش‌حال شد. گفت «سلام غريبه.»
ـ شام چي داريم؟
ـ خورش.
گفت «همان جوري كه دوست داري.»
گفتم «عاليه.»
لب‌خندي زد و نشستم. پائولين لباس نويي پوشيده بود. مي‌توانستم خطوط بدنش را تشخيص بدهم. جلوي يقه‌اش باز بود و انحناي ملايم سينه‌هايش را نشان مي‌داد. همه چيز خوش‌آيند بود. لباس خوش‌بويي بود. از قند هندوانه درست شده بود.
چارلي پرسيد «كتابت چه‌طوره؟»
گفتم «پيش‌ مي‌ره.»
گفت «فقط اميدوارم راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد.»
پائولين اول براي من غذا كشيد. بشقابم را پر كرد. همه حواسشان بود كه اول براي من كشيده و چه‌قدر كشيده. همه لب‌خند زدند؛ مي‌فهميدند يعني چه. از آن‌چه مي‌گذشت خوش‌حال بودند.
بيش‌ترشان ديگر از مارگريت خوششان نمي‌آمد. با اين كه هيچ كس مدرك درست و حسابي نداشت، تقريباً همه فكر مي‌كردند با inBOIL هم‌دست بوده است.
فرد گفت «خورشش خيلي خوب شده.» يك قاشق پر خورد. روي لباسش هم ريخت. دوباره گفت «خيلي خوبه.» بعد زير لب گفت «از هويج كه خيلي بهتره.»
آل يك چيزهايي شنيد. خيره شد به فرد. مثل اين كه درست نشنيده بود چون گفت «آره واقعاً.»
پائولين تقريباً زد زير خنده. حرف فرد را شنيده بود. جوري نگاهش كردم كه يعني اين‌طوري نخند عزيزجان، تو كه مي‌داني آل چه‌قدر نسبت به آش‌پزيش حساس است.
منظورم را فهميد و سر تكان داد.
چارلي باز گفت «تا وقتي كه راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد، خوب است.» ده دقيقه‌اي از جمله‌ي قبليش مي‌گذشت. آن يكي هم درباره‌ي برگ‌هاي سوزني كاج بود.



Saturday, January 03, 2004

8. روشنايي پل‌ها
از بين كاج‌ها بالا را نگاه كردم و ستاره‌ي شام‌گاهي را ديدم. آن بالا به رنگ قرمز دوستانه‌اي مي‌درخشيد. اين‌جا رنگ ستاره‌ها همين است. هميشه همين است.
دومين ستاره را طرف ديگر آسمان پيدا كردم. نه به وضوح قبلي، اما به همان زيبايي.
به پل واقعي و پل متروك رسيدم. آن دو كنار هم از روي رودخانه رد مي‌شدند. قزل‌آلاها در رودخانه بالا مي‌پريدند. يك قزل‌آلاي بيست اينچي بالا پريد. با خودم فكر كردم، ماهي جانانه‌اي است. مي‌دانستم كه تا مدت‌ها يادم مي‌ماند.
كسي را ديدم كه مي‌آمد. چاك پير بود كه از iDEATH مي‌آمد تا فانوس‌هاي پل واقعي و پل متروك را روشن كند. خيلي پير بود و آرام راه مي‌آمد.
بعضي‌ها مي‌گويند پيرتر از آن است كه بيايد و فانوس‌ها را روشن كند، بهتر است در iDEATH بماند و به خودش سخت نگيرد. اما چاك پير دوست دارد كه فانوس‌ها را روشن كند و صبح برگردد كه خاموششان كند.
چاك پير مي‌گويد هر كس بايد كاري داشته باشد و كار او روشن كردن آن پل‌ها است. چارلي موافق است. «اگر چاك پير مي‌خواهد، بگذاريد او پل‌ها را روشن كند. اين طور، بدقلقي هم نمي‌كند.»
جدي نمي‌گويد. چاك پير نود سالي دارد. بدقلقي قرن‌ها است كه ازش گذشته.
ديگر چشمش جايي را نمي‌بيند. تا وقتي بالاي سرم نرسيده بود، مرا نديد. منتظرش ماندم. «سلام چاك.»
گفت «شبت به خير. آمدم پل‌ها را روشن كنم. امشب چه‌طوري؟ آمدم پل‌ها را روشن كنم. شب خوبيه. مگه نه؟»
ـ آره. عاليه.
چاك پير سمت پل متروك رفت. يك كبريت شش اينچي از جيب لباس سرهمش درآورد و فانوسي را كه طرف iDEATH بود روشن كرد. پل متروك از زمان ببرها ديگر استفاده نمي‌شد.
آن روزها دوتا ببر را روي پل گير انداختند و كشتند. بعد هم پل را آتش زدند. فقط بخشي از پل سوخت.
جسد ببرها توي آب افتاد. هنوز هم مي‌شود استخوان‌هاشان را كف رودخانه ديد كه روي شن‌هاي اين طرف و آن طرف افتاده‌اند يا لاي سنگ‌ها گير كرده‌اند؛ استخوان‌هاي كوچك، دنده‌ها و حتي تكه‌هايي از جمجمه‌شان.
وسط آب، كنار استخوان‌ها، مجسمه‌ي چند نفر است كه سال‌ها پيش ببرها كشته‌اندشان. كسي نمي‌شناسدشان.
آن پل هيچ‌وقت تعمير نشد و حالا متروك است. دو طرف پل فانوس دارد. هر چه كه بعضي‌ها بگويند زيادي پير است، چاك پير هر شب فانوس‌ها را روشن مي‌كند.
پل واقعي فقط از كاج ساخته شده است. سرپوشيده است و داخلش مثل سوراخ‌گوش تاريك است. فانوس‌هايش شبيه صورتند.
يكي صورت كودك زيبايي است و آن يكي صورت يك قزل‌آلا. چاك پير با كبريت‌هاي بلندي كه از جيب لباس سرهمش در مي‌آورد، فانوس‌ها را روشن كرد.
فانوس‌هاي پل متروك شكل ببر هستند.
گفتم «باهات تا iDEATH مي‌آيم.»
چاك پير گفت «نه، من يواش مي‌آيم، به شام نمي‌رسي.»
ـ پس تو چي؟
ـ من خورده‌ام. قبل از اين كه بيايم، پائولين يك چيزي به‌م داد.
ـ شام چي داريم؟
چاك پير لب‌خندي زد و گفت «پائولين به‌م سپرده كه اگر توي راه ديدمت، به‌ت نگويم. ازم قول گرفته.»
ـ از دست پائولين.
ـ ازم قول گرفته.



[Powered by Blogger]