چركنويسهاي ترجمهي در قند هندوانه |
Saturday, January 03, 2004
8. روشنايي پلها
از بين كاجها بالا را نگاه كردم و ستارهي شامگاهي را ديدم. آن بالا به رنگ قرمز دوستانهاي ميدرخشيد. اينجا رنگ ستارهها همين است. هميشه همين است. دومين ستاره را طرف ديگر آسمان پيدا كردم. نه به وضوح قبلي، اما به همان زيبايي. به پل واقعي و پل متروك رسيدم. آن دو كنار هم از روي رودخانه رد ميشدند. قزلآلاها در رودخانه بالا ميپريدند. يك قزلآلاي بيست اينچي بالا پريد. با خودم فكر كردم، ماهي جانانهاي است. ميدانستم كه تا مدتها يادم ميماند. كسي را ديدم كه ميآمد. چاك پير بود كه از iDEATH ميآمد تا فانوسهاي پل واقعي و پل متروك را روشن كند. خيلي پير بود و آرام راه ميآمد. بعضيها ميگويند پيرتر از آن است كه بيايد و فانوسها را روشن كند، بهتر است در iDEATH بماند و به خودش سخت نگيرد. اما چاك پير دوست دارد كه فانوسها را روشن كند و صبح برگردد كه خاموششان كند. چاك پير ميگويد هر كس بايد كاري داشته باشد و كار او روشن كردن آن پلها است. چارلي موافق است. «اگر چاك پير ميخواهد، بگذاريد او پلها را روشن كند. اين طور، بدقلقي هم نميكند.» جدي نميگويد. چاك پير نود سالي دارد. بدقلقي قرنها است كه ازش گذشته. ديگر چشمش جايي را نميبيند. تا وقتي بالاي سرم نرسيده بود، مرا نديد. منتظرش ماندم. «سلام چاك.» گفت «شبت به خير. آمدم پلها را روشن كنم. امشب چهطوري؟ آمدم پلها را روشن كنم. شب خوبيه. مگه نه؟» ـ آره. عاليه. چاك پير سمت پل متروك رفت. يك كبريت شش اينچي از جيب لباس سرهمش درآورد و فانوسي را كه طرف iDEATH بود روشن كرد. پل متروك از زمان ببرها ديگر استفاده نميشد. آن روزها دوتا ببر را روي پل گير انداختند و كشتند. بعد هم پل را آتش زدند. فقط بخشي از پل سوخت. جسد ببرها توي آب افتاد. هنوز هم ميشود استخوانهاشان را كف رودخانه ديد كه روي شنهاي اين طرف و آن طرف افتادهاند يا لاي سنگها گير كردهاند؛ استخوانهاي كوچك، دندهها و حتي تكههايي از جمجمهشان. وسط آب، كنار استخوانها، مجسمهي چند نفر است كه سالها پيش ببرها كشتهاندشان. كسي نميشناسدشان. آن پل هيچوقت تعمير نشد و حالا متروك است. دو طرف پل فانوس دارد. هر چه كه بعضيها بگويند زيادي پير است، چاك پير هر شب فانوسها را روشن ميكند. پل واقعي فقط از كاج ساخته شده است. سرپوشيده است و داخلش مثل سوراخگوش تاريك است. فانوسهايش شبيه صورتند. يكي صورت كودك زيبايي است و آن يكي صورت يك قزلآلا. چاك پير با كبريتهاي بلندي كه از جيب لباس سرهمش در ميآورد، فانوسها را روشن كرد. فانوسهاي پل متروك شكل ببر هستند. گفتم «باهات تا iDEATH ميآيم.» چاك پير گفت «نه، من يواش ميآيم، به شام نميرسي.» ـ پس تو چي؟ ـ من خوردهام. قبل از اين كه بيايم، پائولين يك چيزي بهم داد. ـ شام چي داريم؟ چاك پير لبخندي زد و گفت «پائولين بهم سپرده كه اگر توي راه ديدمت، بهت نگويم. ازم قول گرفته.» ـ از دست پائولين. ـ ازم قول گرفته. |