چركنويسهاي ترجمهي در قند هندوانه |
Saturday, January 24, 2004
11.گفتوگوي بيشتر در iDEATH
با پائولين به اتاق پذيرايي رفتيم و روي كاناپهاي لاي درختها، كنار صخرهها، نشستيم. دور تا دورمان فانوس بود. دستش را گرفتم. از بس كه ملايم و مهربان است، دستهايش قويند و دست من در دستش آرام ميگيرد؛ احساس امنيت ميكند. كمي هم هيجانزده ميشود. خيلي نزديك نشسته بوديم. از پشت لباسش، گرماي تنش را حس ميكردم. در ذهنم، گرميش همرنگ لباسش بود؛ يك جور طلايي. پرسيد «كتابت چهطور پيش ميرود؟» ـ خوب. ـ راجع به چيه؟ ـ راستش، نميدانم. لبخند زد و پرسيد «رازه؟» گفتم «نه.» ـ مثل بعضي كتابهاي Forgotten Works عشقيه؟ ـ نه. از آن كتابها نيست. گفت «يادم است بچه كه بودم، جاي چوب از آن كتابها ميسوزانديم. خيلي زياد بود. خوب هم ميسوخت؛ آتشش تا كي ميماند. الان ديگر از آن كتابها كم پيدا ميشود.» گفتم «اين يكي فقط كتابه.» گفت «خب باشد، ديگر نميپرسم. اما نبايد از كنجكاوي آدمها ناراحت شوي. سالهاست كه كسي كتابي ننوشته. من كه توي عمرم نديدهام.» ظرف شستن فرد تمام شده بود. ما را لاي درختها ديد. فانوسها روشنمان كرده بودند. داد زد «سلام.» ما هم جواب داديم «سلام.» فرد آمد بالا طرف ما. از رود كوچكي كه به رود اصلي iDEATH ميريخت، گذشت. از پلي فلزي گذشت كه زير پايش صدا كرد. فكر ميكنم اين پل را inBOIL در Forgotten Works پيدا كرده بود. خودش هم آورده بود و اينجا كار گذاشته بود. پائولين گفت «ممنون كه ظرفها را شستي.» گفت «خواهش ميكنم. مزاحم شدهام، فقط خواستم بگويم فردا صبح يادت نرود بيايي سراغ پرس الواري. چيزي هست كه بايد نشانت بدهم.» گفتم «يادم نرفته. حالا چي هست؟» ـ فردا ميبيني. ـ خب پس. ـ خب ديگر بروم. ميدانم حرف زياد داريد. راستي پائولين، شام جدي خيلي خوشمزه بود. گفتم «چيزي را كه امروز نشانم دادي، همراهت داري؟ ميخواهم پائولين هم ببيندش.» پائولين پرسيد «چي را؟» ـ فرد يك چيزي توي جنگل پيدا كرده. ـ الان ندارمش. گذاشتمش تو كلبهام. فردا سر صبحانه ميآورمش. پائولين پرسيد «چي هست؟» گفتم «هنوز نميدانيم.» فرد گفت «چيز عجيبي است. شبيه چيزهايي است كه توي Forgotten Works پيدا ميشود.» پائولين گفت «ها.» ـ فردا سر صبحانه نشانت ميدهم. ـ خب پس. تا فردا صبر ميكنم. هر چه هست، به نظر ميآيد خيلي مرموز است. ـ باشد پس. بروم. فقط خواستم فردا را يادآوري كنم كه بيايي پرس الواري را ببيني. مهم است. گفتم «حالا نميخواهد اين قدر زود بروي. بنشين با ما.» گفت «نه. نه. بايد بروم. توي كلبه كارهايي دارم كه بايد بهشان برسم.» گفتم «خب پس.» پائولين گفت «بابت ظرفها هم ممنون.» فرد گفت «حرفش را هم نزن.» |