چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Sunday, November 30, 2003

2. مارگريت
امروز صبح در زدند. از صداي در زدنشان مي‌توانستم بگويم كه‌ هستند. از پل كه رد مي‌شدند صدايشان را شنيده بودم.
از روي تنها تخته‌اي رد شدند كه صدا مي‌داد. هميشه روي آن تخته پا مي‌گذاشتند. هيچ‌وقت سر در نياوردم. خيلي فكر كرده‌ام كه چه‌طور هر بار روي آن تخته پا مي‌گذارند؛ كه هيچ‌وقت جا نمي‌اندازند؛ پشت در كلبه‌ام ايستاده بودند و در مي‌زدند.
محل‌شان نگذاشتم چون دوست نداشتم. نمي‌خواستم ببينمشان. مي‌دانستم براي چه آمده‌اند و برايم مهم نبود.
بالاخره بس كردند و از روي پل برگشتند و البته از روي همان تخته رد شدند. تخته‌ي بلندي كه ميخ‌هايش چپ و راست خورده و كهنه‌تر از آن است كه كسي بخواهد درستش كند. رفتند و تخته ساكت شد.
مي‌توانم چند صد دفعه از روي پل رد شوم بي‌ آن كه پا روي آن تخته بگذارم، اما مارگريت هربار از روي آن رد مي‌شود.



[Powered by Blogger]