چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Sunday, November 30, 2003

2. مارگريت
امروز صبح در زدند. از صداي در زدنشان مي‌توانستم بگويم كه‌ هستند. از پل كه رد مي‌شدند صدايشان را شنيده بودم.
از روي تنها تخته‌اي رد شدند كه صدا مي‌داد. هميشه روي آن تخته پا مي‌گذاشتند. هيچ‌وقت سر در نياوردم. خيلي فكر كرده‌ام كه چه‌طور هر بار روي آن تخته پا مي‌گذارند؛ كه هيچ‌وقت جا نمي‌اندازند؛ پشت در كلبه‌ام ايستاده بودند و در مي‌زدند.
محل‌شان نگذاشتم چون دوست نداشتم. نمي‌خواستم ببينمشان. مي‌دانستم براي چه آمده‌اند و برايم مهم نبود.
بالاخره بس كردند و از روي پل برگشتند و البته از روي همان تخته رد شدند. تخته‌ي بلندي كه ميخ‌هايش چپ و راست خورده و كهنه‌تر از آن است كه كسي بخواهد درستش كند. رفتند و تخته ساكت شد.
مي‌توانم چند صد دفعه از روي پل رد شوم بي‌ آن كه پا روي آن تخته بگذارم، اما مارگريت هربار از روي آن رد مي‌شود.



Thursday, November 27, 2003

كتاب اول؛ در قند هندوانه
1. در قند هندوانه

در قند هندوانه امور مي‌گذشت و مي‌گذشت، چنان كه عمرم مي‌گذشت در قند هندوانه. برايتان مي‌گويم چون من اين‌جايم و شما دوريد.
هر كجا كه باشيد، بايد سنگ تمام بگذاريم. دورتر از آن است كه بشود سفر كرد و جز قند هندوانه چيزي نداريم كه به خاطرش بياييد اين‌جا. اميدوارم جواب دهد.
كلبه‌ام نزديك iDEATH است. iDEATH از پنجره پيداست. زيباست. چشم بسته هم مي‌توانم ببينمش، حسش كنم. سرد است مثل چيزي كه در دست بچه‌اي باشد. هنوز نمي‌دانم چه.
در قند هندوانه توازن ظريفي است. برازنده‌ي ما است.
كلبه كوچك است اما به اندازه‌ي زندگي‌ام راحت و خوش‌آيند است. مانند هر چيز ديگر اين‌جا از چوب كاج است و قند هندوانه و سنگ.
زندگي‌مان را با دقت از قند هندوانه ساخته‌ايم و بر جاده‌هايي از كاج و سنگ تا آخر روياهامان رفته‌ايم.
تختي دارم، ميزي، يك صندلي و صندوقي كه چيزهايم را در آن مي‌گذارم. چراغي هم هست كه شب‌ها با روغن هندوانه مي‌سوزد.
موضوع ديگري است. بعد برايتان مي‌گويم. زندگي آرامي دارم.
باز مي‌روم كنار پنجره. خورشيد از كناره‌ي ابري بيرون زده. سه‌شنبه است و آفتاب طلايي است.
جنگل‌ كاج معلوم است و رودهايي كه از آن‌جا سرچشمه مي‌گيرند. رودهايي كه خنك‌اند و شفاف. رودهايي كه قزل‌آلا دارند.
عرض بعضي از اين رودها فقط يك وجب است.
رودخانه‌اي را سراغ دارم كه عرضش فقط يك‌سانت و نيم است. مي‌دانم، چون خودم اندازه‌اش گرفته‌ام و يك روز تمام پايش نشسته‌ام. عصري باران گرفت. ما اين جا به همه چيز رود مي‌گوييم. اين طور آدم‌هايي هستيم.
مزارع هندوانه را مي‌بينم و رودهايي كه از ميانشان مي‌گذرد. روي اين رودها پل‌هاي زيادي هست. چه در جنگل كاج و چه در مزرعه‌هاي هندوانه. جلوي اين كلبه هم يكي هست.
بعضي از اين پل‌ها از چوبند. جابه‌جا لكه‌هاي نقره‌اي دارند، مثل لكه‌هاي باران. بعضي‌هاشان از سنگ‌هايي ساخته شده‌اند كه از دورها آورده‌اند و با نظم همان دورها چيده‌اند. بعضي‌ها هم از قند هندوانه‌اند. اين‌ها را بيش‌تر دوست دارم.
اين‌جا چيزهاي زيادي از قند هندوانه مي‌سازيم. بعدتر برايتان خواهم گفت. چيزهايي مثل همين كتاب كه نزديك iDEATH نوشته مي‌شود.
همه‌ي اين‌ها از ميان قند هندوانه مي‌گذرد، سفر مي‌كند.



جاي مقدمه
ـ«در قند هندوانه» داستان بلندي است كه براتيگن نامي نوشته و من نقل مي‌كنم. اصلش را مي‌توانيد از اين‌جا تهيه كنيد.
خرد خرد خواهيد خواندش و آن چه زودتر نوشته شود، پايين‌تر مي‌آيد. كاريش نمي‌شود كرد. يا فعلاً نمي‌كنم. اميدوارم مرتب پيش برود.



[Powered by Blogger]