چركنويسهاي ترجمهي در قند هندوانه |
Thursday, April 08, 2004
34. باز هم ويسكي
گمانم inBOIL پنجاه سالش بود. توي iDEATH به دنيا آمده بود و بزرگ شده بود. يادم است بچه كه بودم روي زانويش مينشاندم و برايم قصه ميگفت. قصههاي خوبي ميگفت. مارگريت هم بود. بعدها بد شد. يكي دو سال طول كشيد. سر چيزهاي الكي از كوره در ميرفت و تنهايي ميرفت سمت حوضچهي پرورش قزلآلاي iDEATH. كمكم، وقت زيادي توي Forgotten Works ميگذراند. وقتي چارلي ازش ميپرسيد آنجا چه ميكند، ميگفت «هيچي. ميچرخم براي خودم.» ـ وقتي ميگردي، چه جور چيزهايي پيدا ميكني؟ ـ هيچي. دروغ ميگفت. از مردم دور شده بود. حرف زدنش غريب شده بود؛ كلمهها را ميجويد. حركاتش عصبي شده بود. بداخلاق شده بود. شبها بيشتر دور و بر حوضچهي پرورش قزلآلا بود. بعضي وقتها بلند بلند ميخنديد، طوري كه صداي خندههايش را ميشنيدي كه توي راهروها و اتاقها ميپيچد. صداي خندههايش توي iDEATH كه دائماً تغيير ميكند ميپيچيد. تغييريي كه نميشود توصيفش كرد، كه ميپسنديمش، كه بهدردمان ميخورد. |