چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Tuesday, December 09, 2003

4. فرد
كمي بعد از آن كه مارگريت رفت، فرد پيدايش شد. او با پل مشكل نداشت. تنها كاري كه با پل مي‌كرد اين بود كه ازش استفاده مي‌كرد تا به كلبه‌ي من برسد. كار ديگري با پل نداشت. فقط از رويش رد مي‌شد تا بيايد پيش من.
گفت «سلام. چه خبرا؟»
گفتم «خبري نيست. نشسته‌ام يك ضرب كار مي‌كنم.»
فرد گفت «از Watermelon Works مي‌آم. خواستم به‌ت بگم فردا صبح با من بيايي اون‌جا. مي‌خواهم يك چيزي راجع به پرس‌هاي الواري نشانت بدم.»
گفتم «باشه.»
گفت «خوب پس، سر شام مي‌بينمت. شنيده‌ام امشب شام را پائولين پخته. بالاخره يك چيز خوش‌مزه مي‌خوريم. من كه از آش‌پزي آل خسته شده‌ام. سبزي‌هاش زيادي پخته‌اس، ديگه حوصله‌ي هويج هم ندارم. اين هفته اگر يك هويج ديگر بخورم، جيغ مي‌كشم.»
گفتم «آره. پائولين آش‌پز خوبيه.» آن موقع به غذا فكر نمي‌كردم. فقط مي‌خواستم برگردم سر كارم. اما فرد رفيقم است.با هم خيلي كارها كرده‌ايم.
چيز عجيبي از جيب جلوي لباس سرهم فرد بيرون زده بود. كنج‌كاو شدم. به هيچ چيزي كه پيش از اين ديده باشم نمي‌ماند.
ـ فرد، اون چيه تو جيبت؟
ـ امروز كه از Watermelon Works مي‌آمدم، تو جنگل پيدايش كردم. خودم هم نمي‌دانم چيه. تا به حال هم‌چه چيزي نديده‌ام. فكر مي‌كني چي باشه؟
از جيبش در آورد و دادش به من. نمي‌دانستم چه طور دستم بگيرم. جوري گرفتمش انگار يك گل و يك سنگ را با هم دست گرفته باشم.
ـ چه طوري دستش مي‌گيرند؟
ـ نمي‌دانم. هيچ‌چي ازش نمي‌دانم.
ـ مثل چيزهايي مي‌ماند كه iBOIL و دارودسته‌ش باهاش ForgottenWorks را مي‌گشتن. تا حالا هم‌چه چيزي نديده‌ام.
اين را گفتم و آن چيز را به فرد پس دادم.
گفت «نشان چارلي مي‌دهمش. شايد او بداند. چارلي همه‌ي چيزهاي اون‌جا را مي‌شناسد.»
گفتم «آره. چارلي خيلي چيزها مي‌داند.»
فرد گفت «خوب ديگه، من كم‌كم بروم.» و آن را گذاشت توي جيبش. گفت «سر شام مي‌بينمت.»
ـ باشه.
فرد از در بيرون رفت و از پل گذشت، بي‌آن كه پا روي آن تخته بگذارد كه حتي اگر عرض پل هفت مايل باشد، مارگريت از رويش رد مي‌شود.



[Powered by Blogger]