چرك‌نويس‌هاي ترجمه‌ي در قند هندوانه

      صفحه اصلي         درباره‌ي براتيگن        آرشيو


Saturday, October 22, 2005

خبر؛
در قند هندوانه، با ترجمه‌ي مهدي نويد چاپ شده است. ناشر كتاب نشر چشمه است. ادامه‌ي داستان را مي‌توانيد آن‌جا بخوانيد. معلوم نيست اين‌جا ديگر به‌روز شود.



Wednesday, May 26, 2004

37.زنگوله
مدتي بعد، به iDEATH رفتم كه روي آن زنگوله كار كنم. دستم به كار نمي‌رفت. آخرش هم يك صندلي گذاشتم، نشستم جلويش و به‌ش زل زدم.
قلم توي دستم آويزان بود. داشت مي‌افتاد. گذاشتمش روي ميز و پارچه‌اي، چيزي، انداختم رويش.
سروكله‌ي فرد پيدا شد. مرا ديد كه آن طور نشسته‌ام و به زنگوله خيره شده‌ام. بي كه چيزي بگويد رفت. يك ذره هم شبيه زنگوله نشده بود.
بالاخره مارگريت آمد و نجاتم داد. پيراهن آبي پوشيده بود و موهايش را با روبان بسته بود. سبدي دستش بود. چيزهايي را كه از Forgotten Works پيدا مي‌كرد، مي‌ريخت آن تو.
پرسيد «اوضاع چه‌طوره؟»
گفتم «تمام شد.»
گفت «به نظر نمي‌آيد تمام شده باشد.»
گفتم «تمام شد.»



Sunday, May 16, 2004

36. زمان
سال‌ها گذشت و inBOIL همان‌جا كنار Forgotten Works ماند و كم‌كم آدم‌هايي دور خودش جمع كرد كه مثل خودش بودند. چيزهايي را كه او قبول داشت، قبول داشتند.كارهاي كه او مي‌كرد مي‌كردند. توي Forgotten Works پي چيزهايي مي‌گشتند و از آن چيزها ويسكي مي‌گرفتند و مي‌خوردند.
گاهي مي‌گذاشتند يكي‌شان مستي از سرش بيفتد و مي‌فرستادندش شهر كه چيزهايي را كه در Forgotten Works پيدا كرده بودند بفروشد. اين چيزها يا زيبا بودند، يا كنج‌كاو مي‌شدي كه چه هستند، يا كتاب بودند. كتاب‌ها را مي‌سوزانديم. از اين كتاب‌ها توي Forgotten Works زياد بود.
جايش نان مي‌گرفتند و غذا و چيزهاي ديگر. اين طور بود كه بي‌آن‌كه جز جستن Forgotten Works و ويسكي خوردن كار ديگري بكنند، اموراتشان مي‌گذشت.
مارگريت بزرگ كه شد، زن جوان زيبايي شد. همه چيز بين‌مان خوب پيش مي‌رفت. يك روز مارگريت آمد به كلبه‌ي من. پيش از اين كه برسد مي‌دانستم كه او است. شنيدم كه از روي تخته‌اي كه هميشه از رويش مي‌گذشت، رد شد. شاد شدم و چيزي توي دلم تكان خورد؛ مثل زنگوله‌اي كه تكانش داده باشند.
در زد.
گفتم «مارگريت، بيا تو.»
آمد تو و مرا بوسيد. پرسيد «امروز چه مي‌كني؟»
ـ بايد بروم iDEATH كه روي مجسمه‌ام كار كنم.
ـ هنوز سر آن زنگوله‌اي؟
ـ آره. خيلي كنده. زيادي كش آمده. كاش زودتر تمام شه. ديگر حوصله‌ام سر رفته.
پرسيد «بعدش مي‌خواهي چه كني؟»
گفتم «نمي‌دانم عزيز جان. كاري هست كه تو بخواي؟»
گفت «آره. مي‌خوام برم Forgotten Works يك كم بچرخم.»
گفتم «باز هم؟ انگاري بدت نمي‌ياد همه‌ي وقتت را آن جا بگذراني.»
ـ جاي جالبيه.
ـ تو تنها زني هستي كه از آن جا خوشش مي‌آيد. inBOIL و دارودسته‌اش بقيه‌ي زن‌ها را تارونده‌اند.
ـ از آن جا خوشم مي‌آيد. آزار inBOIL هم به كسي نمي‌رسه. فقط مي‌خواد همه‌اش مست باشه.
گفتم «باشه. عيبي نداره عزيز جان. بعدتر بيا iDEATH پيشم. دو سه ساعتي كه روي آن زنگوله كار كردم، با هم مي‌رويم.»
ـ‌ الان داري مي‌ري iDEATH؟
ـ نه. كارهايي هست كه بايد به‌شان برسم.
ـ بمانم كمك كنم؟
ـ نه كارهايي است كه بايد تنهايي به‌شان برسم.
ـ باشد خوب. مي‌بينمت.
ـ اول ماچ.
آمد جلو. بغلش كردم و لب‌هايش را بوسيدم. بعد دوتايي زديم زير خنده.



Monday, April 26, 2004

35. دعواي بزرگ
دعواي اساسي inBOIL و چارلي سر ميز شام بود. فرد ظرف پوره‌ي سيب‌زميني را مي‌داد دست من كه پيش آمد.
زمينه‌اش هفته‌ها بود كه آماده مي‌شد. خنده‌هاي inBOIl بلند و بلندتر شده بود؛ طوري كه شب‌ها نمي‌شد خوابيد.
inBOIL هميشه مست بود. به حرف هيچ كس گوش نمي‌كرد. حتي به حرف چارلي هم گوش نمي‌كرد. به چارلي گفت سرش به كار خودش باشه. «سرت به كار خودت باشه.»
يك روز بعد از ظهر، پائولين كه آن وقت‌ها بچه بود، ديد كه ولو شده تو وان حمام و شعرهاي ركيك مي‌خواند. پائولين ترسيده بود. كنار inBOIL يك بطر از آن چيزهايي بود كه توي Forgotten Works درست مي‌كرد. بوي وحشتناكي مي‌داد. سه نفر كمك كردند تا از وان درش آوردند و گذاشتندش توي تخت.
فرد گفت «بيا. اين هم پوره‌ي سيب‌زميني.»
يك ملاقه‌ي پر ريختم كنار ظرفم. inBOIL كه تا آن وقت به مرغ سوخاري‌اش لب نزده بود و غذاش كم‌كم سرد مي‌شد، برگشت و به چارلي گفت «مي‌داني اين‌جا چه‌شه؟»
‌ـ نه. چه‌شه؟ بگو. تو كه مث‌كه اين‌ روزها جواب همه چي را مي‌داني.
ـ مي‌گم. اين‌جا گندش در آمده. اصلاً اين‌جا iDEATH نيست. فكر مي‌كنيد هست. شما همه‌تان يك مشت احمقيد كه تو iDEATH احمقانه‌تان كارهاي احمقانه مي‌كنيد. iDEATH. هه‌هه. مفت نگين. اگر iDEATH تو خيابان پاچه‌تان را هم بگيرد، نمي‌شناسيدش. من از همه‌تان بيش‌تر از iDEATH سر در مي‌آورم. به خصوص از اين چارلي كه فكر مي‌كنه ديگر آخرشه. همه‌تان را بگذارند روي هم، قد ناخن كوچيكه‌ي من از iDEATH چيزي نمي‌فهميد. تو كله‌تان هم نمي‌گنجه اين‌جا چه خبره. من سر در مي‌آورم. من مي‌دانم. من مي‌دانم. تف به اين iDEATHتان. چيزي كه من از iDEATH فراموش كرده‌ام بيش‌تر از چيزيه كه شما ازش مي‌دانيد. من مي‌روم همان كنار Forgotten Works. اين سوراخ موش هم باشد واسه خودتان.
inBOIL بلند شد و مرغ سوخاري‌اش را پرت كرد زمين و رفت بيرون. تلوتلو مي‌خورد. همه سر ميز بهت‌شان زده بود. تا چند وقت هيچ كس چيزي نگفت.
بعد فرد گفت «چارلي، خودت را ناراحت نكن. فردا كه هوش و حواسش برگرده، نظرش عوض مي‌شه. باز مسته. حواسش كه سر جاش بياد برمي‌گرده.»
چارلي گفت «نه. فكر كنم رفت براي هميشه. به خير بشه.»
چارلي ناراحت بود و ما هم همه ناراحت بوديم. inBOIL برادر چارلي بود. همه نشسته بوديم و به غذايمان زل زده بوديم.



Thursday, April 08, 2004

34. باز هم ويسكي
گمانم inBOIL پنجاه سالش بود. توي iDEATH به دنيا آمده بود و بزرگ شده بود. يادم است بچه كه بودم روي زانويش مي‌نشاندم و برايم قصه مي‌گفت. قصه‌هاي خوبي مي‌گفت. مارگريت هم بود.
بعدها بد شد. يكي دو سال طول كشيد. سر چيزهاي الكي از كوره در مي‌رفت و تنهايي مي‌رفت سمت حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلاي iDEATH.
كم‌كم، وقت زيادي توي Forgotten Works مي‌گذراند. وقتي چارلي ازش مي‌پرسيد آن‌جا چه مي‌كند، مي‌گفت «هيچي. مي‌چرخم براي خودم.»
ـ وقتي مي‌گردي، چه جور چيزهايي پيدا مي‌كني؟
ـ هيچي.
دروغ مي‌گفت.
از مردم دور شده بود. حرف زدنش غريب شده بود؛ كلمه‌ها را مي‌جويد. حركاتش عصبي شده بود. بداخلاق شده بود. شب‌ها بيش‌تر دور و بر حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلا بود. بعضي وقت‌ها بلند بلند مي‌خنديد، طوري كه صداي خنده‌هايش را مي‌شنيدي كه توي راه‌روها و اتاق‌ها مي‌پيچد. صداي خنده‌هايش توي iDEATH كه دائماً تغيير مي‌كند مي‌پيچيد. تغييريي كه نمي‌شود توصيفش كرد، كه مي‌پسنديمش، كه به‌درد‌مان مي‌خورد.



Friday, April 02, 2004

33. ويسكي
inBOIL و دارودسته‌اش، توي كلبه‌هاي درب‌وداغاني كه سقف‌هاشان سوراخ بود زندگي مي‌كردند. نزديك Forgotten Works. تا دم مرگشان همان‌جا زندگي مي‌كردند. بيست‌نفري بودند. همه‌شان مثل inBOIL مرد بودند كه اين اصلاً خوب نبود.
اول فقط inBOIL آن‌جا بود. يك شب كه حسابي با چارلي قاطي كرد، چارلي به‌ش گفت كه برود به جهنم. او هم گفت كه به هرحال خودش هم مي‌خواسته نزديك Forgotten Works خانه كند. گفت «تف به iDEATH.» و رفت و كنار Forgotten Works براي خودش كلبه‌اي ساخت كه به تف بند بود. وقش به جستن توي Forgitten Works و ويسكي درست كردن مي‌گذشت.
بعد دو سه نفري رفتند پيش‌اش. هر از چندي هم يك نفر به‌شان اضافه مي‌شد. هميشه مي‌شد حدس زد نفر بعدي كيست.
قبل از اين كه بروند توي دارودسته‌ي inBOIL، ناخوش بودند و عصبي. غير قابل اعتماد مي‌شدند و دستشان كج مي‌شد. همه‌اش از چيزهايي حرف مي‌زدند كه آدم‌هاي درست و حسابي، نه سر در مي‌آوردند و نه مي‌خواستند كه سر در بياورند.
عصبي‌تر و نا‌آرام‌تر مي‌شدند تا اين كه يك روز مي‌شنيدي رفته‌اند توي دارودسته‌ي inBOIL و توي Forgotten Works چيز مي‌جورند و inBOIL هم دست‌مزدشان را با ويسكي‌اي كه درست مي‌كند مي‌دهد.



Thursday, April 01, 2004

32. قيلوله
يك دفعه احساس كردم خسته‌ام. فكر كردم خوب است پيش از ناهار چرتي بزنم. رفتم توي كلبه و روي تختم دراز كشيدم. به سقف نگاه كردم. به تيرهاي سقف كه از الوار قند هندوانه بودند. نقش روي الوارها را دنبال كردم و زود خوابم برد.
يك جفت خواب كوتاه ديدم. يكيش خواب يك شب‌پره بود. شب پره‌هه خودش را روي يك سيب سر پا نگه داشته بود.
بعد يك خواب طولاني ديدم كه باز داستان inBOIL و دارودسته‌اش بود و چيزهاي وحشت‌ناكي كه همين چند ماه پيش سرشان آمده بود.



Wednesday, March 31, 2004

31. باز و باز دوباره مارگريت
نيم ساعتي روي پل از اين طرف به آن طرف رفتم و برگشتم، اما تخته‌اي را كه مارگريت هر بار رويش پا مي‌گذاشت پيدا نكردم. اگر همه‌ي پل‌هاي دنيا را به هم مي‌چسباندند و مي‌كردند يك پل، باز هم مارگريت از روي همان تخته رد مي‌شد. محال بود جا بيندازد.



Thursday, March 25, 2004

كتاب دوم، inBOIL

30. نه چيز
خوب شد كه به كلبه‌ام برگشتم، اما روي در پيغامي از مارگريت بود. پيغام را خواندم. اصلاً شادم نكرد. دورش انداختم كه ديگر هيچ‌وقت نبينمش.
پشت ميزم نشستم و از پنجره به iDEATH نگاه كردم. بايد با قلم و دواتم كارهايي مي‌كردم كه سريع و بي‌غلط كردم و كاغذها را كناري گذاشتم. با جوهر تخم هندوانه، روي كاغذهايي نوشتم كه بيل در كارگاه توفال از چوب‌هاي خوش‌بو درست مي‌كرد.
بعد فكر كردم خوب است دور مجسمه‌ي سيب‌زميني چندتا گل بكارم. فكر كردم گل،‌ دور آن سيب‌زميني‌ي هفت‌پايي قشنگ مي‌شود.
رفتم كه از توي صندوق‌ام بذر گل بياورم. چيزهايم را توي همين صندوق مي‌گذارم. همه چيز به هم ريخته بود. پيش از آن كه گل بكارم، چيزهايم را مرتب كردم.
تقريباً نه چيز دارم؛ توپ يك بچه كه يادم نمي‌آيد كه است، هديه‌اي كه فرد نه سال پيش به من داده است، انشايم درباره‌ي آب‌و‌هوا، چند تا عدد (از يك تا بيست‌وچهار)، يك جفت لباس سرهم اضافه، يك چيزي از Forgotten Works ، يك تكه فلز آبي، يك طره‌ي مو كه بايد شست‌اش.
بذر گل را ديگر توي صندوق نگذاشتم چون مي‌خواستم دور سيب‌زميني بكارمشان. چيزهاي ديگري هم دارم كه در اتاقم در iDEATH نگه مي‌دارم. آن‌جا هم، نزديك حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلا، اتاقي دارم كه خيلي زيبا است.
رفتم بيرون و بذر گل‌ها را دور سيب‌زميني كاشتم. باز به فكر افتادم كه آن‌ها كه اين قدر از سبزيجات خوششان مي‌آمده، كه بوده‌اند و كجا دفنشان كرده‌اند، كف كدام رودخانه. يا شايد هم آن زمان‌ها ببرها خورده باشندشان. آن زمان‌ها كه ببرها مي‌گفتند «از اين مجسمه‌هات خوشمان مي‌آيد. بخصوص آن شلغم كنار بال‌پارك. ولي به هرحال.»



Thursday, March 18, 2004

29. پير قزل‌آلاي كبير
قزل‌آلايي را ديدم كه سال‌ها بود مي‌شناختمش و حالا داشت كار گذاشتن مقبره را تماشا مي‌كرد. پير قزل‌آلاي كبير بود كه توي حوضچه‌ي پرورش ماهي iDEATH بزرگ شده بود. مطمئن هستم، چون زنگ كوچكي از زنگ‌هاي iDEATH زير آرواره‌اش بسته‌اند. سال‌ها عمر دارد و وزنش زياد است و آرام و با حكمت تكان مي‌خورد.
پير قزل‌آلاي كبير بيش‌تر وقتش را بالاي رود، كنار مجسمه‌ي آينه‌ها مي‌گذراند. پيش از اين ساعت‌ها در استخر آن جا تماشايش كرده‌ام. گمانم اين مقبره‌ي خاص برايش مهم بوده كه آمده ببيند چه‌طور سر جايش مي‌گذارند.
به فكرم انداخت. كار گذاشتن مقبره كم‌تر توجه‌اش را جلب مي‌كند. شايد چون تا به حال زياد ديده است.
يادم است يك بار كه كمي پايين‌تر از مجسمه‌ي آينه‌ها مقبره‌اي كار مي‌گذاشتند، يك ذره هم تكان نخورد. نصب آن مقبره كار سختي بود و يك روز تمام طول كشيد، اما او يك اينچ هم تكان نخورد.
آخرش هم پيش از آن كه كار تمام شود، مقبره در هم خرد شد. چارلي آمده بود بالا سر كار و سر تكان مي‌داد. مجبور شدند يك بار ديگر از اول شروع كنند.
اما اين بار قزل‌آلا، با علاقه ماجرا را دنبال مي‌كرد. خودش را چند اينچ بالاتر از كف رود و يك پايي ميله نگه داشته بود.
رفتم كنار رود و سرپا نشستم. قزل‌آلاها از اين كه نزديكشان شده بودم نترسيدند. پير قزل‌آلاي كبير نگاهي به‌م انداخت.
به نظرم من را شناخت. چون دو دقيقه‌اي به‌م خيره شد. بعد هم برگشت كه نصب مقبره را تماشا كند و ببيند كه چه‌طور آخرين كارها را انجام مي‌دهند.
مدتي همان‌جا كنار رود ماندم. وقتي سمت كلبه‌ام راه افتادم، قزل‌آلاي پير باز به من زل زد. گمانم تا وقتي از نظرش خارج شدم به من خيره شده بود.



Monday, March 15, 2004

28. مقبره‌ها
در راه به كلبه‌ام، فكر كردم سري هم به پايين رود بزنم. داشتند مقبره‌ي تازه‌اي كار مي‌گذاشتند و مي‌خواستم قزل‌آلاهايي را تماشا كنم كه هر بار كه مقبره‌ي تازه‌اي كار مي‌گذاشتند، از روي كنج‌كاوي جمع مي‌شدند.
از وسط شهر گذشتم. خلوت بود. تقريباً آدم‌هاي زيادي توي خيابان نبودند. دكتر ادواردز را ديدم كه كيفش را دستش گرفته بود و جايي مي‌رفت. برايش دست تكان دادم.
او هم برايم دست تكان داد و علامتي داد كه يعني دنبال يك كار مهم است. لابد كسي مريض شده بود. من هم دست تكان دادم كه يعني خداحافظ.
جفت مسني جلوي در هتل روي صندلي گهواره‌اي نشسته بودند. يكي‌شان خودش را تكان مي‌داد و آن يكي خواب بود. روي پاي آن يكي كه خواب بود، روزنامه بود.
از نانوايي بوي نان داغ مي‌آمد و جلوي مغازه دو اسب بسته بودند. يكي‌شان را شناختم كه مال iDEATH بود.
از شهر در آمدم و از چند درخت كه كنار يك مزرعه‌ي هندوانه در آمده بودند، گذشتم. از درخت‌ها خزه آويزان بود.
سنجابي روي شاخه‌ي درخت دويد. دم نداشت. فكر كردم چه ممكن است سر دمش آمده باشد. فكر كردم لابد جايي گمش كرده.
روي نيم‌كتي كنار رودخانه نشستم. پشت نيم‌كت، مجسمه‌اي از علف بود. هر پر علف را از مس ساخته بودند و بارانِ سال‌ها، به رنگ طبيعي درش آورده بود.
چهار پنج نفر داشتند مقبره را سر جايش مي‌گذاشتند. مأمورهاي مقبره بودند. مقبره را كف رودخانه مي‌گذاشتند. ما مرده‌هامان را اين طور دفن مي‌كنيم. البته آن زمان كه دور دست ببرها بود، كم‌تر از مقبره استفاده مي‌كرديم.
اما حالا توي تابوت شيشه‌اي مي‌كنيمشان و مي‌گذاريمشان كف رودخانه. آتش‌روباه* هم توي تابوت مي‌گذاريم كه شب‌ها بدرخشد و اين عاقبت، تحسيني داشته باشد.
چندتايي قزل‌آلا ديدم كه جمع شده بودند تا كار گذاشتن مقبره را تماشا كنند. قزل‌آلاهاي رنگين‌كماني‌ي قشنگي بودند. صدتاشان يك گوشه‌ي رود جمع شده بودند. قزل‌آلاها خيلي كنج‌كاوند كه اين كار چه‌طور انجام مي‌شود. خيلي‌شان جمع شده بودند.
مأمورهاي مقبره، ميله را كار گذاشته بودند و ديگر پمپ را كاري نداشتند. حالا داشتند شيشه‌ها را نصب مي‌كردند. كم‌كم مقبره آماده مي‌شد و هر وقت كه لازم بود درش را باز مي‌كردند و يكي مي‌رفت آن تو كه سال‌ها بماند.
_______________________________________
* foxfire، آتش روباه يا آتش پريان. نور كمي را مي‌گويند كه در جنگل از برگ و چوب پوسيده به چشم مي‌آيد. البته مي‌گويند بايد نور محيط خيلي كم باشد. جنگل تاريك و شب بدون ماه. چيزي است كه در قصه‌هاي پريان و آدم كوچولوها پيدا مي‌شود. جايي حتي ربطش داده بودند به ارسطو و آتش سرد. نمي‌دانم در زبان فارسي چون‌اين چيزي داريم يا نه. يا چه بايد جايش گذاشت.



Thursday, March 11, 2004

27. تا ناهار
بعد از اين كه خفاش فرد را تحسين كردم و چهاردست‌وپا از زير پرس بيرون آمدم، به‌ش گفتم كاري دارم و بايد به كلبه‌ام بروم؛ گل بكارم و از اين كارها.
پرسيد «ناهار را مي‌روي iDEATH ؟»
ـ نه. فكر كنم، تو شهر تو كافه يك چيزي بخورم. خب، تو هم بيا با هم برويم.
ـ باشه. فكر كنم امروز سوسيس آلماني و ترشي كلم داشته باشند.
يكي از كارگرهايش، داوطلبانه راه‌نماييمان كرد كه آن مال ديروز بود.
فرد گفت «راست مي‌گويي. امروز گوشته. چه‌طوره؟»
گفتم «پس سر ناهار مي‌بينمت. حول و حوش دوازده.»
فرد را تنها گذاشتم تا دستگاه پرس را كه الوارهاي طلايي قند هندوانه از آن بيرون مي‌آمد، سرپرستي كند. كارگاه هندوانه، زير آفتاب خاكستري، آرام و شيرين قل مي‌زد و بخار مي‌شد.
و اد و مايك پرنده‌ها را مي‌پراندند. مايك دنبال يك قناري كرده بود.



Monday, March 08, 2004

26. زير پرس الوار
به كارگاه هندوانه كه نزديك شديم، هوا را بوي شيرين قندي كه در پاتيل‌ها مي‌جوشيد، پر كرده بود. تخته‌ها و نوارهاي قند هندوانه را توي آفتاب پهن كرده بودند كه سفت شود. قند قرمز، قند طلايي، قند خاكستري، قند سياه بي‌صدا، قند سفيد، قند آبي و قند قهوه‌اي.
فرد گفت «قندها جداً قشنگند.»
گفتم «آره.»
براي اد و مايك دست تكان دادم. كارشان پراندن پرنده‌ها از روي قندهايي است كه توي آفتاب پهن كرده‌اند. آن‌ها هم دست تكان دادند. بعد يكي‌شان دويد طرف يك پرنده.
نزديك به يك دوجين آدم در كارگاه هندوانه كار مي‌كند. رفتيم تو. زير پاتيل‌ها آتش جانانه‌اي به راه بود و پيتر چوب توي آتش مي‌انداخت. گل انداخته بود و خيس عرق بود. هميشه همين طور بود.
گفتم «اوضاع قندها چه طوره؟»
گفت «عالي. قند فراوونه. تو iDEATH اوضاع چه طوره؟»
ـ خوب.
ـ راجع به تو و پائولين چي مي‌گن؟
ـ از خودشان حرف در آورده‌اند.
از پيتر خوشم مي‌آيد. سال‌ها است كه با هم دوستيم. وقتي بچه بودم مي‌آمدم كارگاه هندوانه پيشش و كمكش مي‌كردم چوب توي آتش بياندازد.
گفت «شرط مي‌بندم مارگريت حسابي كفريه. شنيده‌ام از دوري تو حسابي ضعيف شده. برادرهاش كه اين‌طور مي‌گن. داره آب مي‌ره.»
گفتم «نمي‌دانم.»
گفت «از اين ورها؟»
گفتم «آمده‌ام چوب تو آتش بيندازم.»
خم شدم و يك تكه چوب بزرگ و گره‌دار كاج برداشتم و انداختم توي آتش زير پاتيل.
گفت «عين قديم‌ها.»
سركارگر از دفترش آمد بيرون پيش ما. خسته به نظر مي‌رسيد.
گفتم «سلام ادگار.»
گفت «سلام. چه‌ طوري؟ صبح به خير فرد.»
فرد گفت «صبح به خير رئيس.»
ادگار پرسيد «چي شد آمدي اين‌جا؟»
ـ فرد مي‌خواهد چيزي نشانم بدهد.
ـ چي‌چي را، فرد؟
ـ يك چيز خصوصي است رئيس.
ـ خوب پس. برو نشان بده.
ـ هم الان رئيس.
ادگار به من گفت «گاهي به ما سر بزن.»
گفتم «به نظر خسته مي‌آيي.»
ـ آره. ديشب تا ديروقت بيدار بودم.
ـ پس امشب را خوب بخواب.
ـ همين كار را مي‌كنم. كارم كه اين‌جا تمام شود، مي‌روم مي‌گيرم مي‌خوابم. شام هم فكر نكنم بخورم؛ يك چيزي حاضري مي‌خورم و مي‌روم مي‌خوابم.
فرد گفت «خواب برايت خوبه.»
ادگار گفت «من ديگر بروم دفترم. يك كم گزارش مانده كه بايد آماده كنم. بعداٌ مي‌بينمت.»
ـ آره. به سلامت ادگار.
سركارگر به دفترش رفت و من هم با فرد رفتم سراغ پرس الوار. اين‌جا است كه از هندوانه الوار درست مي‌كنيم. امروز الوارهاي طلايي درست مي‌كنيم.
فرد مسئول پرس است. باقي دارودسته‌اش پاي پرس بودند و الوار درست مي‌كردند.
كارگرها گفتند «صبح به خير.»
فرد گفت «صبح به خير. يك دقيقه‌ اين دستگاه را نگه‌ش داريد.»
يكي از كارگرها دستگاه را خاموش كرد. فرد مرا نزديك برد و نشاند. چهاردست‌وپا رفتيم زير پرس. به جاي تاريكي رسيديم. كبريت زد و خفاشي را نشانم داد كه سروته از يكي از سيم‌ها آويزان شده بود.
فرد پرسيد «چي فكر مي‌كني؟»
گفتم «آ.»
گفت «يكي دو روز پيش پيدايش كردم. به همه‌چيز مي‌ارزه. مگر نه؟»
گفتم «از همه سره.»



Thursday, March 04, 2004

25.معلم مدرسه
بعد از صبحانه، پائولين كه ظرف‌ها را مي‌شست، بوسيدمش و با فرد راه افتاديم سمت كارگاه هندوانه كه پرس الواري را نشانم بدهد.
زير آفتاب خاكستري، خوش خوشان راه افتاديم. هوا طوري بود كه انگار مي‌خواست باران بيايد، اما اولين باران سال دوازده اكتبر مي‌آيد.
فرد گفت «امروز صبح مارگريت نبود.»
گفتم «نه. نبود.»
بين راه ايستاديم و با معلم مدرسه گپي زديم. بچه‌ها را براي پياده‌روي آورده بود جنگل. وقتي با هم حرف مي‌زديم، بچه‌ها روي چمن‌هاي آن نزديكي نشسته بودند. جوري دور هم جمع شده بودند كه انگار قارچند يا گل‌ آفتاب‌گردان.
معلم مدرسه پرسيد «خب، كتاب چه طور پيش مي‌رود؟»
گفتم «پيش مي‌رود.»
معلم مدرسه گفت «خيلي دلم مي‌خواهد ببينمش. تو هميشه ميانه‌ات با كلمه‌ها خوب بود. هنوز انشايي را كه كلاس ششم راجع به آب و هوا نوشتي، يادم هست. چيزي بود براي خودش.»
گفت «شرحي كه از ابرهاي زمستاني داده بودي دقيق بود و زنده، حتي شاعرانه هم بود. خيلي دلم مي‌خواهد كتابت را بخوانم. نمي‌خواهي بگويي راجع به چيه؟»
اين ميان فرد حوصله‌اش حسابي سر رفته بود. رفت و با بچه‌ها نشست. سر صحبت را با پسربچه‌اي باز كرد.
ـ همان انشا را بسط دادي يا اصلاً يك چيز ديگر است؟
پسربچه محو حرف‌هاي فرد شده بود. چند بچه‌ي ديگر هم آمدند نزديك‌تر.
گفتم «خودش دارد پيش مي‌رود. جدي سخت است كه راجع به‌ش حرف بزنم. ولي وقتي تمام شد، تو جزو اولين نفرها هستي كه مي‌خوانيش.»
معلم مدرسه گفت «هميشه اعتقاد داشتم تو نويسنده‌اي. خود من يك زمان سعي كردم كتاب بنويسم، اما تدريس خيلي وقتم را مي‌گيرد.»
فرد چيزي از جيبش درآورد. به پسربچه نشانش داد. پسرك نگاهش كرد و داد نفر بعدي.
ـ اين شد كه فكر كردم راجع به تدريس بنويسم، ولي تا به حال آن قدر درگير تدريس بوده‌ام كه نرسيده‌ام. اما افتخار مي‌كنم كه يكي از شاگردان ممتاز سابقم حالا علَمي را برداشته، قدم به راهي گذاشته كه من فرصتش را نكرده‌ام. موفق باشي.
ـ متشكرم.
فرد آن چيزش را باز توي جيبش گذاشت و معلم مدرسه همه‌ي شاگردانش را دوباره به خط كرد و راهي جنگل شدند.
داشت به شاگردهايش چيزهاي مهمي مي‌گفت. از اين جا فهميدم كه برگشت و من را نشانشان داد و بعد به ابري كه از بالاي سرمان رد مي‌شد، اشاره كرد.



Monday, March 01, 2004

24.توت فرنگي
فكر كنم چارلي تنهايي دوازه‌تا كيك خورد. تا به آن وقت نديده بودم اين قدر كيك بخورد. فرد هم خيلي خورد. يكي دوتايي بيش‌تر از چارلي.
منظره‌اي بود.
يك ظرف گوشت خوك و يك عالمه شير و يك قوري قهوه‌ي غليظ هم سر سفره بود. يك ظرف توت‌فرنگي هم بود.
درست پيش از صبحانه، دختركي كه از شهر آمده بود آورده بودش. دختر آرامي بود.
پائولين گفت «دستت درد نكنه. چه لباس قشنگي. خودت دوخته‌اي؟ لابد خودت دوخته‌ايش، چون خيلي قشنگه.»
دخترك گفت «مرسي.» و لپ‌هايش گل انداخت. گفت «مي‌خواستم برايتان توت‌فرنگي بياورم iDEATH. صبح زود پا شدم و كنار رودخانه چيدمشان.»
پائولين يكيش را گذاشت دهنش، يكي هم به من داد. گفت «توتش خيلي خوبه. لابد يك جاي خوب سراغ داري كه توت‌فرنگي بچيني. بايد به من هم بگويي كجاست.»
دختر گفت «نزديك مجسمه‌ي شلغم كه كنار بال‌پاركه، پايين‌تر از آن پل سبز بامزه.» حدود چهارده‌سالش بود. خوش‌حال بود كه تو iDEATH از توت‌فرنگي‌هاش استقبال شده است.
سر صبحانه همه‌ي توت‌فرنگي‌ها خورده شد. باز سر كيك‌هاي داغ، چارلي گفت «اين كيك‌هاي داغ محشرند.»
پائولين پرسيد «باز هم مي‌خواهي؟»
ـ اگر از خميرش مانده، بدم نمي‌آيد يكي ديگر بخورم.
ـ خيلي مانده. فرد، تو چي؟
فرد گفت «فقط يكي ديگر.»



23.باز دوباره مارگريت
در iDEATH توي آش‌پزخانه نشستم و پائولين را تماشا كردم كه خمير كيك‌هاي داغ را آماده مي‌كرد. كيك داغ را خيلي دوست دارم. يك عالمه آرد و تخم‌مرغ را توي كاسه‌ي آبي‌ي بزرگي ريخت و با قاشق بزرگي همش زد. قاشق برايش بزرگ بود و خوب توي دستش جا نمي‌شد.
لباس زيبايي پوشيده بود و موهايش را جمع كرده بود بالاي سرش. توي راه كه مي‌آمديم، جايي ايستادم و برايش گل چيدم كه بگذارد لاي موهايش.
گل استكاني بود.
پائولين گفت «نمي‌دانم مارگريت براي صبحانه مي‌آيد يا نه. خيلي دوست دارم دوباره با هم حرف بزنيم.»
گفتم «غصه‌ش را نخور. همه چيز درست مي‌شود.»
گفت «آخه مي‌داني، من و مارگريت خيلي رفيق بوديم. هميشه تو را دوست داشتم، ولي هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم چيزي بيش‌تر از دوستي پيش بيايد.»
گفت «تو و مارگريت خيلي به هم نزديك بوديد. اميدوارم همه‌چيز خوب پيش برود. مارگريت هم يك كسي را پيدا كند و باز با من دوست شود.»
گفتم «خيلي به‌ش فكر نكن.»
فرد آمد تو كه بگويد «آخ جان. كيك داغ.» بعد هم رفت.



Saturday, February 28, 2004

22.دست‌ها
دست در دست تا iDEATH قدم زديم. دست‌ها چيزهاي خوبيند. به خصوص وقتي كه از معاشقه برگشته باشند.



Thursday, February 26, 2004

21. خورشيد قند هندوانه
زودتر از پائولين بيدار شدم و لباس سرهمي‌ام را پوشيدم. شعاع خاكستري آفتاب از پنجره افتاده بود تو و آرام ولو شده بود كف اتاق. رفتم و پايم را در نور گرفتم. پايم خاكستري شد.
از پنجره بيرون را نگاه كردم. مزرعه‌ها، جنگل‌هاي كاج و از شهر تا Forgotten Works، همه چيز به خاكستري مي‌زد. گله‌ي گاوهايي كه مي‌چريدند، سقف كلبه‌ها و تل‌هايي كه در Forgotten Works بود، انگار همه غبار گرفته بودند. حتي هوا هم خاكستري بود.
اين‌جا با خورشيد داستان جالبي داريم. هر روز يك رنگ است. كسي نمي‌داند چرا. حتي چارلي هم نمي‌داند. ما هم تا جايي كه بشود، به رنگ‌هاي مختلف هندوانه مي‌كاريم.
اين طور است كه مثلاً اگر تخم هندوانه‌هاي خاكستري را كه يك روز خاكستري چيده‌اي، يك روز خاكستري بكاري، هندوانه‌ي خاكستري عمل مي‌آيد.
خيلي ساده است. ترتيب روزها و رنگ هندوانه‌ها اين است:
دوشنبه، هندوانه‌هاي سرخ. سه‌شنبه، هندوانه‌هاي طلايي. چهارشنبه، هندوانه‌هاي خاكستري. پنج‌شنبه، هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا. جمعه، هندوانه‌هاي سفيد. شنبه، هندوانه‌هاي آبي. يك‌شنبه، هندوانه‌هاي قهوه‌اي.
امروز روز هندوانه‌هاي خاكستري است. فردا را بيش‌تر از همه دوست دارم؛ روز هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا. وقتي قاچشان مي‌زني، صدا نمي‌دهند و خيلي شيرينند.
جان مي‌دهد كه باهاشان چيزهايي بسازي كه صدا ندارند. يادم مي‌آيد مردي بود كه از هندوانه‌هاي سياه بي‌صدا، ساعت‌هايي مي‌ساخت كه صدا نمي‌دادند.
هفت هشت‌تا از اين ساعت‌ها ساخت و بعد مرد.
يكي از آن ساعت‌ها بالاي قبرش آويزان است. از شاخه‌ي درخت سيبي آويزان است و با بادي كه روي رود مي‌وزد، تكان مي‌خورد. البته ديگر زمان را نشان نمي‌دهد.
وقتي كفشم را پا مي‌كردم، پائولين بيدار شد.
گفت «سلام.» چشم‌هايش را ماليد و گفت «بيداري كه. فكر مي‌كني ساعت چنده؟»
ـ حدود شش.
گفت «بايد تو iDEATH صبحانه آماده كنم. بيا من را ببوس و بگو صبحانه چي دوست داري.»



Sunday, February 22, 2004

20. بره‌اي در صبح كاذب
هوا داشت روشن مي‌شد. پائولين در خواب، از زير ملحفه‌هاي قند هندوانه قصه‌اي تعريف كرد. قصه‌ي كوچكي درباره‌ي بره‌اي كه مي‌رود گشتي بزند.
گفت «بره‌هه رفت وسط گل‌ها.» گفت «بره‌هه اوضاعش روبه‌راه بود.» اين آخر قصه بود.
زياد پيش مي‌آيد كه پائولين در خواب حرف بزند. هفته‌ي پيش يك آواز كوتاه خواند. يادم نيست چه بود.
دستم را روي سينه‌اش گذاشتم. در خواب تكاني خورد. دستم را كه برداشتم، باز آرام گرفت.
روي تخت خيلي خوب بود. بدنش بوي خواب‌آلود خوبي مي‌داد. شايد بره همين‌جا رفته بود.



19. و بود
از فكر كردن به ببرها دست برداشتم و به كلبه‌ي پائولين برگشتم. فكر كردن به ببرها را گذاشتم براي يك وقت ديگر. وقت زياد است.
مي‌خواستم شب را پيش پائولين باشم. مي‌دانستم، در خواب چه زيباست و منتظر من است كه بيايم. و بود.



Monday, February 16, 2004

18. حساب
شب خنكي بود و ستاره‌هاي قرمز مي‌درخشيدند. از كنار كارگاه هندوانه گذشتم. آن‌جا از هندوانه قند مي‌گيريم. آب هندوانه را مي‌گيريم و آن‌قدر حرارت مي‌دهيم تا فقط قند باقي بماند. آن وقت آن را به هر شكلي كه بخواهيم در مي‌آوريم؛ به شكل زندگي‌مان.
روي نيمكتي كنار رود نشستم. پائولين باعث شده بود كه دوباره به ببرها فكر كنم. نشستم و به ببرها فكر كردم. به اين كه چه‌طور پدر و مادرم را كشتند و خوردند.
سه نفري در كلبه‌اي كنار رود زندگي مي‌كرديم. پدرم هندوانه مي‌كاشت و مادرم نان مي‌پخت. من به مدرسه مي‌رفتم. نه سالم بود و با مسائل حساب مشكل داشتم.
يك روز صبح كه داشتيم صبحانه مي‌خورديم، ببرها آمدند تو و پيش از آن كه پدرم بتواند اسلحه‌اي چيزي بردارد، كشتندش. مادرم را هم كشتند. پدر و مادرم حتي فرصت نكردند چيزي بگويند. من هنوز نشسته بودم و قاشق حليم دستم بود.
يكي از ببرها گفت «نترس. با تو كاري نداريم. با بچه‌ها كاري نداريم. همان‌جا بنشين، ما هم برايت قصه مي‌گوييم.»
يكي از ببرها سراغ مادرم رفت كه بخوردش. دستش را كند و آرام آرام جويد.
«چه جور قصه‌اي دوست داري؟ يك قصه‌ي خوب بلدم. قصه‌ي يك خرگوش است.»
گفتم «نمي‌خواهم قصه بشنوم.»
ببر گفت «خب، باشد.» و لقمه‌اي از پدرم كند. مدتي همان‌طور با قاشق دستم نشستم. بعد قاشق را پايين گذاشتم.
بالاخره گفتم «پدر و مادرم بودند.»
يكي از ببرها گفت «متأسفيم. جداً متأسفيم.»
يكي ديگر از ببرها گفت «آره. اگر مجبور نبوديم، اگر وادار نشده بوديم، اين كار را نمي‌كرديم. اما فقط اين‌جوري زنده مي‌مانيم.»
آن يكي ببر گفت «ما هم مثل شماييم. به زبان شما حرف مي‌زنيم، مثل شما فكر مي‌كنيم. فقط ما ببريم.»
گفتم «مي‌شود توي مسائل حسابم كمكم كنيد.»
يكي از ببرها پرسيد «يعني كه چه؟»
ـ مسئله‌هاي حسابم.
ـ ها. مسئله‌هاي حسابت.
ـ آره.
يكي از ببرها پرسيد «چي مي‌خواهي بداني؟»
ـ نه نه تا مي‌شود چند تا؟
يك ببر گفت «هشتاد و يكي.»
ـ هشت هشت تا؟
ـ شصت و چهار تا.
ازشان شش هفت تا سؤال پرسيدم؛ شش شش تا، هفت چهار تا و از اين جور سؤال‌ها. با درس حساب خيلي مشكل داشتم. بالاخره حوصله‌ي ببرها از سؤال‌هايم سر رفت و به‌م گفتند بروم.
گفتم «باشه. پس مي‌روم بيرون.»
يكي از ببرها گفت «خيلي دور نشو. نمي‌خواهيم كسي بيايد و ما را بكشد.»
ـ باشد.
دوتاشان برگشتند سر خوردن پدر و مادرم و من هم رفتم كنار رودخانه نشستم. گفتم «من يتيمم.»
در آب يك قزل‌آلا ديدم كه به سمت من شنا مي‌كرد. رسيد به جايي كه آب تمام مي‌شد و خشكي شروع مي‌شد. همان‌جا ايستاد و زل زد به من.
گفتم «آخر تو چي مي‌داني؟»
اين‌ها پيش از آن بود كه بروم iDEATH زندگي كنم.
حدود يك ساعت بعد، ببرها بيرون آمدند. خميازه‌اي كشيدند و كش و قوسي به خودشان دادند.
يكي از ببرها گفت «روز خوبي است.»
آن يكي گفت «آره. قشنگ است.»
ـ خيلي متأسفيم كه مجبور شديم پدر و مادرت را بكشيم و بخوريم. سعي كن دركمان كني. ما ببرها بد نيستيم. فقط چاره‌اي جز اين كارها نداريم.
گفتم « ايرادي ندارد.» گفتم «به خاطر مسئله‌هاي حساب هم ممنون.»
ـ حرفش را هم نزن.
ببرها رفتند.
رفتم iDEATH و به چارلي گفتم كه ببرها پدر و مادرم را خورده‌اند.
گفت «چه بد.»
پرسيدم «ببرها خيلي خوب بودند. چرا مجبورند راه بيفتند و از اين كارها بكنند؟»
چارلي گفت «نمي‌توانند جلوي خودشان را بگيرند. من هم از ببرها خوشم مي‌آيد. مكالمه‌هاي جالبي باشان داشته‌ام. خيلي خوش‌صحبتند. اما از شرشان خلاص مي‌شويم. به زودي.»
ـ يكيشان توي مسئله‌هاي حساب كمكم كرد.
ـ آره كمك مي‌كنند، اما خطرناكند. حالا مي‌خواهي چه كار كني؟
ـ نمي‌دانم.
چارلي پرسيد «مي‌خواهي بيايي تو iDEATH بماني؟»
گفتم «بد فكري نيست.»
چارلي گفت «خيلي خوب. ترتيبش را مي‌دهم.»
آن شب به كلبه برگشتم و آتشش زدم. چيزي با خودم برنداشتم و به iDEATH رفتم. بيست سال پيش بود، اما انگار همين دي‌روز بود؛ هشت هشت تا مي‌شود چند تا؟



Thursday, February 12, 2004

17.باز هم ببرها
بعد از عشق‌بازي، از ببرها گفتيم. پائولين شروع كرد. كنار من دراز كشيده بود و مي‌خواست از ببرها بگويد. مي‌گفت خواب چاك پير ياد ببرها انداخته‌اش.
گفت «مي‌خواهم بدانم چه‌طور به زبان ما حرف مي‌زدند.»
گفتم «هيچ كس نمي‌داند. فقط مي‌دانيم به زبان ما حرف مي‌زدند. چارلي مي‌گويد شايد چون ما هم پيش از اين ببر بوده‌ايم. بعد ما عوض شده‌ايم و آن‌ها نشده‌اند. مطمئن نيستم درست بگويد، اما براي خودش حرفي است.»
پائولين گفت «هيچ‌وقت صدايشان را نشنديدم. خيلي كوچك بودم. از آن‌ها هم چندتايي بيش‌تر نمانده بود. پير بودند و كم مي‌شد از تپه‌ها پايين بيايند. پيرتر از آن بودند كه خطرناك باشند. دائم شكار مي‌شدند.»
گفت «شش سالم بود كه آخريشان را كشتند. يادم است كه شكارچي‌ها آوردندش به iDEATH. چند صد نفري هم با آن‌ها آمده‌بودند. شكارچي‌ها مي‌گفتند آن روز بالاي تپه‌ها ترتيبش را داده‌اند. مي‌گفتند آخرين ببر است.»
گفت «ببر را آوردند iDEATH و همه باشان آمدند. روي ببر چوب چيدند و روغن قند هندوانه ريختند. يك عالمه روغن قند هندوانه. يادم است كه مردم رويش گل مي‌انداختند و گريه مي‌كردند. آخرين ببر بود.»
گفت «چارلي كبريت زد و آتشش زد. ساعت‌ها و ساعت‌ها با شعله‌ي نارنجي سوخت تا جايي كه فقط ازش دود بلند مي‌شد.»
گفت «سوخت و چيزي جز خاكستر ازش نماند. آن وقت مردها، همان‌جايي كه ببر را سوزانده بودند، استخر پرورش قزل‌آلا را ساختند. درست وقتي كه ببر كاملاٌ سوخت، كارشان را شروع كردند. حالا كه مي‌روي آن‌جا برقصي، ديگر به اين چيزها فكر نمي‌كني.»
گفت «تو هم بايد يادت باشد. تو هم بودي. كنار چارلي بودي.»
گفتم «آره. صداي قشنگي داشتند.»
گفت «هيچ‌وقت صدايشان را نشنيدم.»
گفتم شايد اين‌طور بهتر باشد.»
گفت «شايد.» گفت «ببرها.» كمي بعد، توي بغل من خوابش رفت. خوابش مي‌خواست بازوي من شود، بدنم شود. نشد. نگذاشتم. يك‌دفعه بي‌طاقت شده بودم.
بلند شدم و لباس سرهمي‌ام را تنم كردم. زدم بيرون كه راه بروم. از آن راه‌پيمايي‌هاي طولاني شبانه.



16.يك عشق، يك باد
آرام و طولاني عشق باختيم. بادي آمد و پنجره را كمي لرزاند. بين قندهاي شكننده فاصله انداخت.
از بدن پائولين خوشم مي‌آمد. او هم گفت كه از بدن من خوشش مي‌آيد. ديگر حرفي نداشتيم بزنيم.
يك‌دفعه باد ايستاد. پائولين پرسيد «چي بود؟». گفتم «باد.»



15.كلبه‌ي پائولين
به جز درِ كلبه‌ي پائولين، بقيه‌ي كلبه را از قند هندوانه ساخته‌اند. در از چوب زيبا و خاكستري كاج است و دست‌گيره‌ي سنگي دارد.
حتي پنجره‌ها را هم از قند هندوانه ساخته‌اند. اين‌جا خيلي از پنجره‌ها را با قند درست مي‌كنند. كارل پنجره‌ساز طوري مي‌سازدشان كه نمي‌شود فهميد شيشه است يا قند هندوانه. برمي‌گردد به اين كه كي ساخته‌ باشدش. فن ظريفي است كه كارل از پسش برمي‌آيد.
پائولين فانوسي روشن كرد و بوي خوش روغن هندوانه كه مي‌سوخت در كلبه پيچيد. ما روغن قزل‌آلا را با هندوانه مخلوط مي‌كنيم و در فانوس‌هايمان مي‌ريزيم. خوب مي‌سوزد. نور خوبي دارد، بويش هم خوش است.
كلبه‌ي پائولين هم مثل همه‌ي كلبه‌هامان خيلي ساده است. همه چيز سر جاي خودش است. پائولين فقط هر از گاهي كه مي‌خواهد چند ساعتي از iDEATH دور باشد يا شب‌هايي كه ميلش مي‌كشد، به كلبه‌اش مي‌آيد.
همه‌ي ما كه در iDEATH هستيم، كلبه‌اي داريم كه هر وقت ميلمان مي‌كشد آن‌جا مي‌رويم. من بيش‌تر از هر كسي از كلبه‌ام استفاده مي‌كنم. معمولاً فقط يك شبِ هفته را در iDEATH مي‌خوابم. البته بيش‌تر وقت‌ها آن‌جا غذا مي‌خورم. ما كه اسم درست‌ و حسابي نداريم، بيش‌تر وقت‌مان را تنهاييم. اين طور بهتر است.
پائولين گفت «خب، رسيديم.» در نور فانوس زيبا شده بود. چشم‌هايش برق مي‌زد.
گفتم «مي‌آيي اين جا؟» آمد طرفم. دهانش را بوسيدم و به سينه‌هايش دست زدم. نرم بود و سفت. دستم را جلوي پيراهنش كشيدم.
گفت «خوبه.»
گفتم «بيش‌تر.»
گفت «خوبه.»
رفتيم و روي تختش دراز كشيديم. لباسش را در آوردم. زيرش چيزي نپوشيده بود. چند وقتي مشغول بوديم. بعد بلند شدم و سرهمي‌ام را درآودرم. باز كنارش دراز كشيدم.



Tuesday, February 10, 2004

14.باز هم مارگريت
پائولين پرسيد «مارگريت چه‌طور با اين قضيه كنار مي‌آيد؟»
گفتم «نمي‌دانم.»
ـ اذيت شده باشد، ناراحت شده باشد؟ خبر داري چه‌طوره؟ از وقتي به‌ش گفتي، چيزي نگفته؟ به من كه نگفته. دي‌روز كنار كارگاه هندوانه ديدمش. سلام كردم، اما محل نگذاشت و رد شد. مثل اين كه حسابي داغان بود.
ـ خبر ندارم چه‌طوره.
ـ گمان مي‌كردم امشب بيايد iDEATH، ولي نيامد. نمي‌دانم چرا انتظار داشتم بيايد. حس كردم لابد مي‌آيد، ولي اشتباه كردم. ديده‌ايش؟
ـ نه.
ـ بد شد. دوست‌هاي خوبي بوديم. اين همه سال با هم توي iDEATH بوديم. عين دوتا خواهر بوديم. ناراحتم كه اين طوري شد، ولي كاريش نمي‌شد كرد.
ـ دل كه حساب كتاب ندارد. نمي‌داني چي پيش مي‌آيد.
ـ آره خوب.
ديگر چيزي نگفت و مرا بوسيد. بعد از پل گذشتيم و به طرف كلبه‌اش رفتيم.



Wednesday, February 04, 2004

13.سبزيجات
كلبه‌ي پائولين يك مايلي با iDEATH فاصله دارد. زياد آن‌جا نمي‌رود. آن طرف شهر است. تقريباٌ سيصد و پنجاه و هفت نفر هستيم كه در قند هندوانه زندگي مي‌كنيم.
خيلي‌ها توي شهر زندگي مي‌كنند. بعضي‌ها هم توي كلبه‌هاشان، اين‌طرف و آن‌طرف. ما هم كه در iDEATH هستيم.
در شهر، به جز چراغ خيابان‌ها، چندتا چراغ ديگر هم روشن بود. چراغ داك‌ادواردز روشن بود. شب‌ها سخت خوابش مي‌برد. چراغ معلم مدرسه هم روشن بود. لابد داشت درس فرداي بچه‌ها را حاضر مي‌كرد.
روي پلي كه از رودخانه مي‌گذشت ايستاديم. روي پل فانوس‌هاي سبز كم‌رنگي روشن بود؛ فانوس‌هايي شكل سايه‌ي آدم‌ها. هم‌ديگر را بوسيديم. دهانش سرد و نم‌ناك بود. شايد چون شب بود.
شنيدم كه يك قزل‌آلا از آب بيرون پريد. از آن قزل‌آلاهايي كه دير مي‌پرند. صدايش كه در آب مي‌افتاد، مثل صداي در بود. مجسمه‌اي آن نزديكي بود. يك نخود سبز غول‌آسا. بله. يك نخود سبز.
مدت‌ها پيش، كسي بوده كه از سبزيجات خوشش مي‌آمده و حالا اين طرف و آن طرف قند هندوانه بيست‌سي‌تا مجسمه از سبزيجات پيدا مي‌شود.
يك مجسمه‌ي كنگر فرنگي نزديك كارگاه توفال است، يك هويج ده فوتي نزديك حوضچه‌ي پرورش قزل‌آلا در iDETH، يك كلم نزديك مدرسه، يك مشت پياز جلوي ورودي Forgotten Works، چند تا سبزي ديگر جلوي كلبه‌ي مردم و يك شلغم نزديك پارك.
كمي آن طرف‌تر از كلبه‌ي من يك سيب‌زميني است. براي من خيلي مهم نيست، اما كسي مدت‌ها پيش از سبزيجات خوشش مي‌آمده.
يك‌بار از چارلي پرسيدم، شايد او مي‌دانست كه كي بوده. گفت كه روحش هم خبر ندارد. گفت «ولي هر كه بوده، خيلي از سبزيجات خوشش مي‌آمده.»
گفتم «آره. يك مجسمه‌ي سيب‌زميني هم جلوي كلبه‌ي من است.»
با پائولين راه افتاديم سمت كلبه‌اش. از كنار Watermelon Works گذشتيم. ساكت بود و تاريك. فردا صبح روشن مي‌شد و پر از جنب‌وجوش. كانال ديده مي‌شد. حالا سايه‌اي بود دراز و كشيده.
به پل ديگري رسيديم. مثل بقيه‌ي پل‌ها فانوس داشت و توي آب مجسمه بود. از كف رود، ده‌دوازده جا نور بالا مي‌زد. مقبره بودند.
ايستاديم.
پائولين گفت «امشب مقبره‌ها خيلي قشنگ شده‌اند.»
ـ همين‌طوره.
ـ اين‌هايي كه اين‌جايند، بيش‌ترشان بچه‌اند. مگر نه؟
ـ آره.
ـ مقبره‌هاي قشنگيند.
شب‌پره‌ها در نور مقبره‌ها، بالاي رود مي‌چرخيدند. دور هر مقبره پنج‌شش شب‌پره مي‌چرخيد.
يك‌هو، قزل‌آلايي از آب بيرون پريد و يكشان را گرفت. شب‌پره‌ها پراكنده شدند. بعد دوباره برگشتند و دور نور مقبره‌ها چرخيدند. قزل‌آلا دوباره بالا پريد و يكي ديگرشان را گرفت. از آن قزل‌آلاهاي پير باهوش بود.
قزل‌آلا ديگر نپريد و شب‌پره‌ها با آرامش، در نور بالاي مقبره‌ها چرخيدند و چرخيدند.



Thursday, January 29, 2004

12.كلي شب‌به‌خير
ديگر ديروقت بود. من و پائولين رفتيم پايين كه به چارلي شب‌به‌خير بگوييم. آن طوري كه روي كاناپه‌ي نزديك مجسمه‌هاي مورد علاقه‌اش نشسته بود، به زحمت ديده مي‌شد. شب‌هايي كه هوا سرد باشد، همان‌جا آتشي به راه مي‌كند و خودش را گرم مي‌كند.
بيل هم آمده بود پيشش. با هم نشسته بودند و با حرارت حرف مي‌زدند. بيل براي اين كه حرفش را بفهماند، دست‌هايش را تكان مي‌داد.
وسط حرفشان گفتم «آمديم كه شب‌به‌خير بگوييم.»
چارلي گفت «ئه، سلام. آره، شب‌به‌خير. منظورم، شما دو تا چه‌طوريد؟»
گفتم «خوبيم.»
بيل گفت «شام محشري بود.»
چارلي گفت «آره. واقعاً خوب بود. خورشتش خيلي خوب بود.»
ـ ممنون.
گفتم «تا فردا.»
چارلي پرسيد «شب را اين‌جا، تو iDEATH مي‌ماني؟»
گفتم «نه. مي‌روم پيش پائولين.»
چارلي گفت «خوبه.»
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.
ـ شب‌به‌خير.



Saturday, January 24, 2004

11.گفت‌وگوي بيش‌تر در iDEATH
با پائولين به اتاق پذيرايي رفتيم و روي كاناپه‌اي لاي درخت‌ها، كنار صخره‌ها، نشستيم. دور تا دورمان فانوس بود.
دستش را گرفتم. از بس كه ملايم و مهربان است، دست‌هايش قويند و دست من در دستش آرام مي‌گيرد؛ احساس امنيت مي‌كند. كمي هم هيجان‌زده مي‌شود.
خيلي نزديك نشسته بوديم. از پشت لباسش، گرماي تنش را حس مي‌كردم. در ذهنم، گرميش هم‌رنگ لباسش بود؛ يك جور طلايي.
پرسيد «كتابت چه‌طور پيش مي‌رود؟»
ـ خوب.
ـ راجع به چيه؟
ـ راستش، نمي‌دانم.
لب‌خند زد و پرسيد «رازه؟»
گفتم «نه.»
ـ مثل بعضي كتاب‌هاي Forgotten Works عشقيه؟
ـ نه. از آن كتاب‌ها نيست.
گفت «يادم است بچه كه بودم، جاي چوب از آن كتاب‌ها مي‌سوزانديم. خيلي زياد بود. خوب هم مي‌سوخت؛ آتشش تا كي مي‌ماند. الان ديگر از آن كتاب‌ها كم پيدا مي‌شود.»
گفتم «اين يكي فقط كتابه.»
گفت «خب باشد، ديگر نمي‌پرسم. اما نبايد از كنج‌كاوي آدم‌ها ناراحت شوي. سال‌هاست كه كسي كتابي ننوشته. من كه توي عمرم نديده‌ام.»
ظرف شستن فرد تمام شده بود. ما را لاي درخت‌ها ديد. فانوس‌ها روشنمان كرده بودند.
داد زد «سلام.»
ما هم جواب داديم «سلام.»
فرد آمد بالا طرف ما. از رود كوچكي كه به رود اصلي iDEATH مي‌ريخت، گذشت. از پلي فلزي گذشت كه زير پايش صدا كرد. فكر مي‌كنم اين پل را inBOIL در Forgotten Works پيدا كرده بود. خودش هم آورده بود و اين‌جا كار گذاشته بود.
پائولين گفت «ممنون كه ظرف‌ها را شستي.»
گفت «خواهش مي‌كنم. مزاحم شده‌ام، فقط خواستم بگويم فردا صبح يادت نرود بيايي سراغ پرس الواري. چيزي هست كه بايد نشانت بدهم.»
گفتم «يادم نرفته. حالا چي هست؟»
ـ فردا مي‌بيني.
ـ خب پس.
ـ خب ديگر بروم. مي‌دانم حرف زياد داريد. راستي پائولين، شام جدي خيلي خوش‌مزه بود.
گفتم «چيزي را كه امروز نشانم دادي، هم‌راهت داري؟ مي‌خواهم پائولين هم ببيندش.»
پائولين پرسيد «چي را؟»
ـ فرد يك چيزي توي جنگل پيدا كرده.
ـ الان ندارمش. گذاشتمش تو كلبه‌ام. فردا سر صبحانه مي‌آورمش.
پائولين پرسيد «چي هست؟»
گفتم «هنوز نمي‌دانيم.»
فرد گفت «چيز عجيبي است. شبيه چيزهايي است كه توي Forgotten Works پيدا مي‌شود.»
پائولين گفت «ها.»
ـ فردا سر صبحانه نشانت مي‌دهم.
ـ خب پس. تا فردا صبر مي‌كنم. هر چه هست، به نظر مي‌آيد خيلي مرموز است.
ـ باشد پس. بروم. فقط خواستم فردا را يادآوري كنم كه بيايي پرس الواري را ببيني. مهم است.
گفتم «حالا نمي‌خواهد اين قدر زود بروي. بنشين با ما.»
گفت «نه. نه. بايد بروم. توي كلبه كارهايي دارم كه بايد به‌شان برسم.»
گفتم «خب پس.»
پائولين گفت «بابت ظرف‌ها هم ممنون.»
فرد گفت «حرفش را هم نزن.»



Saturday, January 17, 2004

10. ببرها

بعد از شام فرد خواست ظرف‌ها را بشورد. پائولين گفت كه زحمت نكشد. اما فرد ديگر داشت ظرف‌ها را جمع مي‌كرد. چند تا بشقاب و قاشق كه برداشت، ديگر معلوم بود كي ظرف‌ها را مي‌شورد.
چارلي گفت به اتاق پذيرايي مي‌رود و كنار رود مي‌نشيند كه چپق بكشد. آل خميازه كشيد. بقيه هم گفتند يك كارهايي دارند و رفتند به آن‌ها برسند.
چاك پير سر رسيد.
پائولين پرسيد «چرا اين قدر دير كردي؟»
ـ فكر كردم كنار رود استراحتي بكنم. خوابم برد. خواب ببرها را ديدم. خواب ديدم برگشته‌اند.
پائولين گفت «چه وحشتناك.» لرزيد. شانه‌هايش را مثل يك پرنده داد بالا و بازوهايش را بغل گرفت.
چاك پير گفت «اصلاً وحشتناك نبود.» روي صندلي نشست. خيلي طول كشيد تا بنشيند. وقتي نشست، طوري نشسته بود كه انگار جزئي از صندلي بود.
گفت «اين دفعه يك جور ديگر بودند. ساز مي‌زدند. زير نور مهتاب قدم مي‌زدند. كنار رود ايستادند و ساز زدند. سازهاي خوش‌گلي داشتند. آواز هم مي‌خواندند. يادت هست كه چه ‌صداي خوبي داشتند.»
پائولين باز لرزيد.
گفتم «آره. صداشان خوب بود، ولي هيچ‌وقت نشنيدم كه بخوانند.»
گفت «تو خواب من مي‌خواندند. آهنگش يادم است، ولي شعرهاشان يادم نمي‌آيد. شعرهاي خوبي بود. چيز ترسناكي تويش نبود. شايد هم من خيلي پير شده‌ام،...»
گفتم «نه. جدي صدايشان خوب بود.»
گفت «شعرهاشان را دوست داشتم. بعد بيدار شدم. سرد بود. فانوس پل‌ها را ديدم. شعرهاشان مثل فانوس‌هايي بود كه روشن بودند.»
پائولين گفت «نگرانت شدم.»
گفت «نه. روي چمن‌ها نشستم و به يك درخت تكيه دادم. خوابم برد. خواب ببرها را ديدم كه آواز مي‌خواندند. يادم نمي‌آيد كه چه شعري مي‌خواندند. سازهاي قشنگي داشتند. مثل فانوس‌ها بودند.»
آرام و آرام‌تر حرف مي‌زد. جوري روي صندلي شل شده بود كه انگار هميشه آن‌جا بوده است و بازوهايش همان‌طور آرام روي قند هندوانه بي‌حركت بوده‌اند.



Saturday, January 10, 2004

9. iDEATH
به iDEATH كه رسيدم، هوا تاريك شده بود. حالا آن دو ستاره‌ كنار هم مي‌درخشيدند. ستاره‌ي كوچك‌تر آمده بود كنار ستاره‌ي بزرگ‌تر. خيلي نزديك بودند، تقريباً چسبيده بودند به هم. بعد با هم قاطي شدند و ستاره‌ي بزرگي شدند.
نمي‌دانم هم‌چه چيزي معقول است يا نه.
از جنگل بيرون آمدم. تپه را كه پايين مي‌آمدم، ديدم كه در iDEATH چراغ‌ها روشن بود؛ صميمي و شاد.
درست پيش از آن كه به iDEATH برسم، همه چيز عوض شد. iDETH اين طوري است. آن قدرها هم بد نيست. از پله‌هاي ايوان جلويي رفتم بالا. در را باز كردم و تو رفتم.
از اتاق پذيرايي گذشتم كه بروم سمت آش‌پزخانه. هيچ كس توي اتاق نبود. هيچ كس هم روي كاناپه‌ي كنار رود ننشسته بود. هميشه يا اين‌جا دور هم جمع مي‌شدند يا پاي درخت‌هاي كنار صخره‌هاي بزرگ. اما آن‌جا هم نبودند. فانوس‌هاي زيادي كنار رود و لاي درخت‌ها روشن بود. ديگر وقت شام بود.
آن طرف اتاق، بوهاي خوبي از آش‌پزخانه مي‌آمد. از اتاق بيرون آمدم و وارد راه‌رويي شدم كه از زير رودخانه مي‌گذشت. بالاي سرم صداي رود را مي‌شنيدم كه از وسط اتاق پذيرايي مي‌گذشت. به نظر نمي‌رسيد مشكلي باشد.
راه‌رو خشك بود و مي‌توانستم بوهايي را كه از آش‌پزخانه مي‌آمد بشنوم.
تقريباً همه توي آش‌پزخانه بودند. منظورم همه‌ي آن‌هايي است كه شامشان را در iDEATH مي‌خوردند. چارلي و فرد با هم حرف مي‌زدند. پائولين مي‌خواست غذا را ظرف كند. همه نشسته بودند. از ديدنم خوش‌حال شد. گفت «سلام غريبه.»
ـ شام چي داريم؟
ـ خورش.
گفت «همان جوري كه دوست داري.»
گفتم «عاليه.»
لب‌خندي زد و نشستم. پائولين لباس نويي پوشيده بود. مي‌توانستم خطوط بدنش را تشخيص بدهم. جلوي يقه‌اش باز بود و انحناي ملايم سينه‌هايش را نشان مي‌داد. همه چيز خوش‌آيند بود. لباس خوش‌بويي بود. از قند هندوانه درست شده بود.
چارلي پرسيد «كتابت چه‌طوره؟»
گفتم «پيش‌ مي‌ره.»
گفت «فقط اميدوارم راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد.»
پائولين اول براي من غذا كشيد. بشقابم را پر كرد. همه حواسشان بود كه اول براي من كشيده و چه‌قدر كشيده. همه لب‌خند زدند؛ مي‌فهميدند يعني چه. از آن‌چه مي‌گذشت خوش‌حال بودند.
بيش‌ترشان ديگر از مارگريت خوششان نمي‌آمد. با اين كه هيچ كس مدرك درست و حسابي نداشت، تقريباً همه فكر مي‌كردند با inBOIL هم‌دست بوده است.
فرد گفت «خورشش خيلي خوب شده.» يك قاشق پر خورد. روي لباسش هم ريخت. دوباره گفت «خيلي خوبه.» بعد زير لب گفت «از هويج كه خيلي بهتره.»
آل يك چيزهايي شنيد. خيره شد به فرد. مثل اين كه درست نشنيده بود چون گفت «آره واقعاً.»
پائولين تقريباً زد زير خنده. حرف فرد را شنيده بود. جوري نگاهش كردم كه يعني اين‌طوري نخند عزيزجان، تو كه مي‌داني آل چه‌قدر نسبت به آش‌پزيش حساس است.
منظورم را فهميد و سر تكان داد.
چارلي باز گفت «تا وقتي كه راجع به برگ‌هاي سوزني كاج نباشد، خوب است.» ده دقيقه‌اي از جمله‌ي قبليش مي‌گذشت. آن يكي هم درباره‌ي برگ‌هاي سوزني كاج بود.



Saturday, January 03, 2004

8. روشنايي پل‌ها
از بين كاج‌ها بالا را نگاه كردم و ستاره‌ي شام‌گاهي را ديدم. آن بالا به رنگ قرمز دوستانه‌اي مي‌درخشيد. اين‌جا رنگ ستاره‌ها همين است. هميشه همين است.
دومين ستاره را طرف ديگر آسمان پيدا كردم. نه به وضوح قبلي، اما به همان زيبايي.
به پل واقعي و پل متروك رسيدم. آن دو كنار هم از روي رودخانه رد مي‌شدند. قزل‌آلاها در رودخانه بالا مي‌پريدند. يك قزل‌آلاي بيست اينچي بالا پريد. با خودم فكر كردم، ماهي جانانه‌اي است. مي‌دانستم كه تا مدت‌ها يادم مي‌ماند.
كسي را ديدم كه مي‌آمد. چاك پير بود كه از iDEATH مي‌آمد تا فانوس‌هاي پل واقعي و پل متروك را روشن كند. خيلي پير بود و آرام راه مي‌آمد.
بعضي‌ها مي‌گويند پيرتر از آن است كه بيايد و فانوس‌ها را روشن كند، بهتر است در iDEATH بماند و به خودش سخت نگيرد. اما چاك پير دوست دارد كه فانوس‌ها را روشن كند و صبح برگردد كه خاموششان كند.
چاك پير مي‌گويد هر كس بايد كاري داشته باشد و كار او روشن كردن آن پل‌ها است. چارلي موافق است. «اگر چاك پير مي‌خواهد، بگذاريد او پل‌ها را روشن كند. اين طور، بدقلقي هم نمي‌كند.»
جدي نمي‌گويد. چاك پير نود سالي دارد. بدقلقي قرن‌ها است كه ازش گذشته.
ديگر چشمش جايي را نمي‌بيند. تا وقتي بالاي سرم نرسيده بود، مرا نديد. منتظرش ماندم. «سلام چاك.»
گفت «شبت به خير. آمدم پل‌ها را روشن كنم. امشب چه‌طوري؟ آمدم پل‌ها را روشن كنم. شب خوبيه. مگه نه؟»
ـ آره. عاليه.
چاك پير سمت پل متروك رفت. يك كبريت شش اينچي از جيب لباس سرهمش درآورد و فانوسي را كه طرف iDEATH بود روشن كرد. پل متروك از زمان ببرها ديگر استفاده نمي‌شد.
آن روزها دوتا ببر را روي پل گير انداختند و كشتند. بعد هم پل را آتش زدند. فقط بخشي از پل سوخت.
جسد ببرها توي آب افتاد. هنوز هم مي‌شود استخوان‌هاشان را كف رودخانه ديد كه روي شن‌هاي اين طرف و آن طرف افتاده‌اند يا لاي سنگ‌ها گير كرده‌اند؛ استخوان‌هاي كوچك، دنده‌ها و حتي تكه‌هايي از جمجمه‌شان.
وسط آب، كنار استخوان‌ها، مجسمه‌ي چند نفر است كه سال‌ها پيش ببرها كشته‌اندشان. كسي نمي‌شناسدشان.
آن پل هيچ‌وقت تعمير نشد و حالا متروك است. دو طرف پل فانوس دارد. هر چه كه بعضي‌ها بگويند زيادي پير است، چاك پير هر شب فانوس‌ها را روشن مي‌كند.
پل واقعي فقط از كاج ساخته شده است. سرپوشيده است و داخلش مثل سوراخ‌گوش تاريك است. فانوس‌هايش شبيه صورتند.
يكي صورت كودك زيبايي است و آن يكي صورت يك قزل‌آلا. چاك پير با كبريت‌هاي بلندي كه از جيب لباس سرهمش در مي‌آورد، فانوس‌ها را روشن كرد.
فانوس‌هاي پل متروك شكل ببر هستند.
گفتم «باهات تا iDEATH مي‌آيم.»
چاك پير گفت «نه، من يواش مي‌آيم، به شام نمي‌رسي.»
ـ پس تو چي؟
ـ من خورده‌ام. قبل از اين كه بيايم، پائولين يك چيزي به‌م داد.
ـ شام چي داريم؟
چاك پير لب‌خندي زد و گفت «پائولين به‌م سپرده كه اگر توي راه ديدمت، به‌ت نگويم. ازم قول گرفته.»
ـ از دست پائولين.
ـ ازم قول گرفته.



Sunday, December 28, 2003

7. جيرجيرك آرام
بيرون رفتم و روي پل ايستادم. به رود نگاه كردم. عرضش سه فوت بود. دو مجسمه وسط آب بود. يكيش مادرم بود. زن خوبي بود. پنج سال پيش ساختمش.
مجسمه‌ي ديگر، يك جيرجيرك بود. اين يكي را من نساخته بودم. سال‌ها پيش، زمان ببرها، كس ديگري ساخته بودش. مجسمه‌اي بود بسيار آرام.
پلم را دوست دارم چون از همه چيز ساخته شده است؛ چوب، سنگ‌هايي كه از دوردست آمده و الوارهاي نرم قند هندوانه.
در تاريك‌روشني كه مثل تونلي از من مي‌گذشت، به سمت iDEATH راه افتادم. از جنگل كاج كه مي‌گذشتم، ديگر iDETH پيدا نبود. درخت‌ها بوي سرما مي‌دادند و آرام آرام تيره مي‌شدند.



Friday, December 26, 2003

6. غروب
وقتي نوشتن آن روزم تمام شد، نزديك غروب بود و ديگر در iDEATH شام حاضر مي‌شد.
منتظر بودم كه پائولين را ببينم. از دست‌پختش بخورم و سر شام ببينمش. شايد بعد از شام هم ببينمش. شايد با هم به يكي از آن پياده‌روي‌هاي طولاني برويم. شايد كنار كانال راه برويم.
بعد از آن شايد به كلبه‌ي او برويم و شب را بمانيم، يا به iDEATH برگرديم. شايد هم برگرديم به همين‌جا. البته اگر دفعه‌ي بعد كه مارگريت پيدايش مي‌شود، در را از جا در نياورد.
خورشيد پشت تل‌هاي Forgotten Works فرو مي‌رفت. تل‌ها از خاطر دور مي‌شدند و در سرخي غروب مي‌درخشيدند.



Thursday, December 18, 2003

5. نظر چارلي
بعد از رفتن فرد، مي‌چسبيد كه سر كارم برگردم؛ قلمم را در روغن تخم هندوانه بزنم و روي كاغذهاي خوش‌بويي كه بيل در كارگاه توفال از چوب درست مي‌كند، بنويسم.
همين‌جا فهرست چيزهايي كه در اين كتاب برايتان خواهم گفت، مي‌آورم. دليلي ندارد كه بگذارم براي بعد. همين‌طور ممكن است برايتان بگويم كه الان در كجا هستيد...
1. iDEATH (يك جاي خوب)
2. چارلي (دوستم)
3. ببرها و اين كه چه‌طور زندگي كردند و چه‌قدر زيبا بودند. اين كه چه‌طور مردند. اين كه چه‌طوردر حالي كه داشتند پدر و مادرم را مي‌خوردند با من حرف زدند و اين كه چه‌طور جوابشان را دادم و آن‌ها دست نگه داشتند و ديگر نخوردندشان، اما آن وقت ديگر هيچ‌چيز كمكي به‌شان نمي‌كرد. اين كه چه‌قدر با هم حرف زديم و يكي از ببرها كمكم كرد مسئله‌هاي حسابم را حل كنم و اين كه به من گفتند كه از آن‌جا بروم تا پدر و مادرم را تمام كنند و من رفتم. شب برگشتم تا كلبه را بسوزانم. آن روزها رسم اين بود.
4. مجسمه‌ي آينه‌ها
5. چاك پير
6. پياده‌روي‌هاي طولاني شبانه‌ي من. گاهي ساعت‌ها يك‌جا مي‌ايستم بي‌آن‌كه تكان بخورم. (باد را در دست‌هايم نگه داشته‌ام.)
7. Watermelon Works
8. فرد (رفيقم)
9. پارك بيس‌بال
10.كانال
11. داك ادواردز و معلم مدرسه.
12. استخر زيباي پرورش قزل‌آلا و اين كه چه‌طور ساخته شد و اين كه آن‌جا چه اتفاقاتي افتاد. (جان مي‌دهد براي رقص)
13. گروه مقبره ، ميله و پايه‌هايش
14. پيش‌خدمت
15. آل، بيل و بقيه
16. شهر
17. خورشيد و اين‌كه چه‌طور عوض مي‌شود. (خيلي جالب است.)
18. iNBOIL و دارودسته‌اش و Forgotten Works، جايي كه مي‌كندند. كارهاي وحشتناكي كه مي‌كردند و اين كه چه بلايي سرشان آمد و اين كه حالا كه مرده‌اند، چه‌قدر همه جا امن و امان است.
19. مكالمه‌ها و آن‌چه كه روزانه اتفاق مي‌افتد. (كار، آب‌تني، صبحانه و شام.)
20. مارگريت و دختر ديگري كه شب‌ها با فانوس اين طرف و آن طرف مي‌رفت و هيچ‌وقت نزديك نيامد.
21. همه‌ي مجسمه‌هامان و جاهايي كه مرده‌هامان را دفن مي‌كنيم تا براي هميشه مزار‌شان بدرخشد.
22. زندگيم در قند هندوانه (لابد بدتر از اين هم مي‌شد بشود.)
23. پائولين (دل‌خواه من است، خودتان مي‌بينيد.)
24. و اين كه اين بيست‌وچهارمين كتابي است كه در صدوهفتادويك سال اخير نوشته شده است.
يك ماه پيش چارلي به من گفت «مثل اين‌كه از مجسمه ساختن خوشت نمي‌آد. از هيچ كار ديگري هم خوشت نمي‌آد. چرا كتاب نمي‌نويسي؟ آخريش را يكي سي‌وپنج سال پيش نوشته. ديگر وقتش است كسي يكي ديگر بنويسد.»
بعد سرش را خاراند و گفت «اي بابا. سي‌وپنج سالش را مطمئنم، ولي يادم نيست درباره‌ي چي بود. فكر مي‌كنم يك نسخه‌ش تو چوب‌بري باشد.»
گفتم «مي‌داني كي نوشته‌بودش؟»
گفت «نه. ولي مثل تو بود؛ اسم معمولي نداشت.»
ازش پرسيدم كتاب‌هاي ديگر، بيست‌وسه‌تاي قبلي، درباره‌ي چي بوده‌اند. گفت فكر مي‌كند يكي‌شان درباره‌ي جغدها بوده.
«آره، جغدها. يكي هم درباره‌ي برگ‌هاي سوزني كاج بود. حوصله‌ي آدم را سر مي‌برد. يك‌ كتاب هم راجع به Forgotten Works بود. چند فرضيه كه مي‌گفت از كجا شروع شده و از كجا آمده.
اسم بابايي كه اين كتاب را نوشته، مايك بود. يك چرخ حسابي تو آن‌جا زده بود. صد مايلي جلو رفته بود. چند هفته‌اي طول كشيد. حتي از آن تل‌هايي كه روزهايي كه هوا صاف است ديده مي‌شود، جلوتر رفته بود. مي‌گفت پشت آن‌ها باز تل‌هاي ديگري است كه از اين‌ها هم بلندترند.
شرح سفرش را به Forgotten Works نوشته بود. كتاب بدي نبود. بهتر از كتاب‌هايي بود كه تو Forgotten Works پيدا مي‌شود. آن‌ها مزخرفند.
مي‌گفت چند روزي آن‌جا گم شده‌ بود و به چيزهايي بر خورده بود كه طولشان دو مايل بوده و سبز بوده‌اند. بيش‌تر از اين توضيح نمي‌داد. حتي تو كتابش هم ننوشته بود. فقط اين كه طولشان دو مايل بوده و سبز بوده‌اند.
مقبره‌اش آن‌جا كنار مجسمه‌ي قورباغه است.»
گفتم «مي‌دانم كدام مقبره را مي‌گي. موهاش طلاييه و لباس سرهم زنگاري پوشيده.»
چارلي گفت «آره خودشه.»



Tuesday, December 09, 2003

4. فرد
كمي بعد از آن كه مارگريت رفت، فرد پيدايش شد. او با پل مشكل نداشت. تنها كاري كه با پل مي‌كرد اين بود كه ازش استفاده مي‌كرد تا به كلبه‌ي من برسد. كار ديگري با پل نداشت. فقط از رويش رد مي‌شد تا بيايد پيش من.
گفت «سلام. چه خبرا؟»
گفتم «خبري نيست. نشسته‌ام يك ضرب كار مي‌كنم.»
فرد گفت «از Watermelon Works مي‌آم. خواستم به‌ت بگم فردا صبح با من بيايي اون‌جا. مي‌خواهم يك چيزي راجع به پرس‌هاي الواري نشانت بدم.»
گفتم «باشه.»
گفت «خوب پس، سر شام مي‌بينمت. شنيده‌ام امشب شام را پائولين پخته. بالاخره يك چيز خوش‌مزه مي‌خوريم. من كه از آش‌پزي آل خسته شده‌ام. سبزي‌هاش زيادي پخته‌اس، ديگه حوصله‌ي هويج هم ندارم. اين هفته اگر يك هويج ديگر بخورم، جيغ مي‌كشم.»
گفتم «آره. پائولين آش‌پز خوبيه.» آن موقع به غذا فكر نمي‌كردم. فقط مي‌خواستم برگردم سر كارم. اما فرد رفيقم است.با هم خيلي كارها كرده‌ايم.
چيز عجيبي از جيب جلوي لباس سرهم فرد بيرون زده بود. كنج‌كاو شدم. به هيچ چيزي كه پيش از اين ديده باشم نمي‌ماند.
ـ فرد، اون چيه تو جيبت؟
ـ امروز كه از Watermelon Works مي‌آمدم، تو جنگل پيدايش كردم. خودم هم نمي‌دانم چيه. تا به حال هم‌چه چيزي نديده‌ام. فكر مي‌كني چي باشه؟
از جيبش در آورد و دادش به من. نمي‌دانستم چه طور دستم بگيرم. جوري گرفتمش انگار يك گل و يك سنگ را با هم دست گرفته باشم.
ـ چه طوري دستش مي‌گيرند؟
ـ نمي‌دانم. هيچ‌چي ازش نمي‌دانم.
ـ مثل چيزهايي مي‌ماند كه iBOIL و دارودسته‌ش باهاش ForgottenWorks را مي‌گشتن. تا حالا هم‌چه چيزي نديده‌ام.
اين را گفتم و آن چيز را به فرد پس دادم.
گفت «نشان چارلي مي‌دهمش. شايد او بداند. چارلي همه‌ي چيزهاي اون‌جا را مي‌شناسد.»
گفتم «آره. چارلي خيلي چيزها مي‌داند.»
فرد گفت «خوب ديگه، من كم‌كم بروم.» و آن را گذاشت توي جيبش. گفت «سر شام مي‌بينمت.»
ـ باشه.
فرد از در بيرون رفت و از پل گذشت، بي‌آن كه پا روي آن تخته بگذارد كه حتي اگر عرض پل هفت مايل باشد، مارگريت از رويش رد مي‌شود.



Thursday, December 04, 2003

3. نام من
فكر مي‌كنم به فكر افتاده باشي كه من كه هستم، اما من از آن‌ها هستم كه نام مشخصي ندارند. نامم به تو بستگي دارد. هر چه به فكرت مي‌رسد صدايم كن.
اگر به اتفاقي كه سال‌ها قبل افتاد فكر مي‌كني، اين كه كسي از تو سؤالي كرد كه جوابش را نمي‌دانستي، همان اسم من است.
شايد باران تندي مي‌باريد.
همان اسم من است.
شايد كسي از تو خواست كه كاري كني. تو هم كردي. بعد گفتند كه اشتباه بوده، «ببخشيد كه اشتباه شد.» و بايد كار ديگري مي‌كردي.
همان اسم من است.
شايد بازي‌اي بود كه وقتي بچه بودي مي‌كردي، يا چيزي كه وقتي پا به سن گذاشته بودي و پاي پنجره روي صندلي لم داده بودي به ذهنت رسيد.
همان اسم من است.
يا جايي رفتي كه پر از گل بود.
همان اسم من است.
شايد زل زده بودي به رودخانه. با كسي بودي كه دوستت داشته. نزديك بود كه غصه‌ات شود. پيش از آن كه بشود، مي‌دانستي. و آن وقت غصه‌ات شده.
همان اسم من است.
يا شنيدي كه كسي از دور صدا مي‌كرد و صدايش واضح نبود.
همان اسم من است.
شايد روي تخت دراز كشيده بودي و آماده مي‌شدي كه بخوابي. چيزي به خاطرت آمد و خنديدي. شوخي كوچكي بين خودت و خودت. راه خوبي براي تمام كردن روز.
همان اسم من است.
يا غذاي خوش‌مزه‌اي مي‌خوردي و يك لحظه يادت رفته چه مي‌خوري. فقط مي‌دانستي هر چه هست چيز خوش‌مزه‌اي است.
همان اسم من است.
شايد نيمه‌هاي شب بوده و چوب‌هاي داخل اجاق، مثل زنگي صدا كرده است.
همان اسم من است.
يا وقتي كه آن‌ها را به تو گفت، اذيت شدي. به اين فكر كردي كه مي‌توانست اين‌ها را به كس‌ ديگري بگويد؛ كسي كه با مشكلاتش بيش‌تر آشنا باشد.
همان اسم من است.
شايد آن ماهي قزل‌آلا داخل حوضچه آمد، اما عرض رود فقط بيست‌ـ‌بيست‌وپنج سانت بود. ماه بر iDEATH مي‌تابيد و جاليزهاي هندوانه بي‌تناسبي مي‌درخشيد و انگاري ماه از هر بوته‌اي طلوع مي‌كرد.
همان اسم من است.
و كاش مارگريت دست از سرم بر مي‌داشت.



Sunday, November 30, 2003

2. مارگريت
امروز صبح در زدند. از صداي در زدنشان مي‌توانستم بگويم كه‌ هستند. از پل كه رد مي‌شدند صدايشان را شنيده بودم.
از روي تنها تخته‌اي رد شدند كه صدا مي‌داد. هميشه روي آن تخته پا مي‌گذاشتند. هيچ‌وقت سر در نياوردم. خيلي فكر كرده‌ام كه چه‌طور هر بار روي آن تخته پا مي‌گذارند؛ كه هيچ‌وقت جا نمي‌اندازند؛ پشت در كلبه‌ام ايستاده بودند و در مي‌زدند.
محل‌شان نگذاشتم چون دوست نداشتم. نمي‌خواستم ببينمشان. مي‌دانستم براي چه آمده‌اند و برايم مهم نبود.
بالاخره بس كردند و از روي پل برگشتند و البته از روي همان تخته رد شدند. تخته‌ي بلندي كه ميخ‌هايش چپ و راست خورده و كهنه‌تر از آن است كه كسي بخواهد درستش كند. رفتند و تخته ساكت شد.
مي‌توانم چند صد دفعه از روي پل رد شوم بي‌ آن كه پا روي آن تخته بگذارم، اما مارگريت هربار از روي آن رد مي‌شود.



Thursday, November 27, 2003

كتاب اول؛ در قند هندوانه
1. در قند هندوانه

در قند هندوانه امور مي‌گذشت و مي‌گذشت، چنان كه عمرم مي‌گذشت در قند هندوانه. برايتان مي‌گويم چون من اين‌جايم و شما دوريد.
هر كجا كه باشيد، بايد سنگ تمام بگذاريم. دورتر از آن است كه بشود سفر كرد و جز قند هندوانه چيزي نداريم كه به خاطرش بياييد اين‌جا. اميدوارم جواب دهد.
كلبه‌ام نزديك iDEATH است. iDEATH از پنجره پيداست. زيباست. چشم بسته هم مي‌توانم ببينمش، حسش كنم. سرد است مثل چيزي كه در دست بچه‌اي باشد. هنوز نمي‌دانم چه.
در قند هندوانه توازن ظريفي است. برازنده‌ي ما است.
كلبه كوچك است اما به اندازه‌ي زندگي‌ام راحت و خوش‌آيند است. مانند هر چيز ديگر اين‌جا از چوب كاج است و قند هندوانه و سنگ.
زندگي‌مان را با دقت از قند هندوانه ساخته‌ايم و بر جاده‌هايي از كاج و سنگ تا آخر روياهامان رفته‌ايم.
تختي دارم، ميزي، يك صندلي و صندوقي كه چيزهايم را در آن مي‌گذارم. چراغي هم هست كه شب‌ها با روغن هندوانه مي‌سوزد.
موضوع ديگري است. بعد برايتان مي‌گويم. زندگي آرامي دارم.
باز مي‌روم كنار پنجره. خورشيد از كناره‌ي ابري بيرون زده. سه‌شنبه است و آفتاب طلايي است.
جنگل‌ كاج معلوم است و رودهايي كه از آن‌جا سرچشمه مي‌گيرند. رودهايي كه خنك‌اند و شفاف. رودهايي كه قزل‌آلا دارند.
عرض بعضي از اين رودها فقط يك وجب است.
رودخانه‌اي را سراغ دارم كه عرضش فقط يك‌سانت و نيم است. مي‌دانم، چون خودم اندازه‌اش گرفته‌ام و يك روز تمام پايش نشسته‌ام. عصري باران گرفت. ما اين جا به همه چيز رود مي‌گوييم. اين طور آدم‌هايي هستيم.
مزارع هندوانه را مي‌بينم و رودهايي كه از ميانشان مي‌گذرد. روي اين رودها پل‌هاي زيادي هست. چه در جنگل كاج و چه در مزرعه‌هاي هندوانه. جلوي اين كلبه هم يكي هست.
بعضي از اين پل‌ها از چوبند. جابه‌جا لكه‌هاي نقره‌اي دارند، مثل لكه‌هاي باران. بعضي‌هاشان از سنگ‌هايي ساخته شده‌اند كه از دورها آورده‌اند و با نظم همان دورها چيده‌اند. بعضي‌ها هم از قند هندوانه‌اند. اين‌ها را بيش‌تر دوست دارم.
اين‌جا چيزهاي زيادي از قند هندوانه مي‌سازيم. بعدتر برايتان خواهم گفت. چيزهايي مثل همين كتاب كه نزديك iDEATH نوشته مي‌شود.
همه‌ي اين‌ها از ميان قند هندوانه مي‌گذرد، سفر مي‌كند.



جاي مقدمه
ـ«در قند هندوانه» داستان بلندي است كه براتيگن نامي نوشته و من نقل مي‌كنم. اصلش را مي‌توانيد از اين‌جا تهيه كنيد.
خرد خرد خواهيد خواندش و آن چه زودتر نوشته شود، پايين‌تر مي‌آيد. كاريش نمي‌شود كرد. يا فعلاً نمي‌كنم. اميدوارم مرتب پيش برود.



[Powered by Blogger]